-
من و خودم و او
جمعه 4 تیر 1395 12:58
همیشه شک داشتم پر از شک و تردید...شاید وقتش است حالا که تمام شده شکم را به بخشی از اینچه بر من رفت پاره کنم و یقیت یافته را باز ننهم.. روزها تند تند میگزرند و من باز در سفر هستم...مواظب کلاممان باشیم ...ایران که بودم خانواده ام همیشه شاکی بودند از سفرهای زیادم ..اینقدر عادی شده بود که وقتی میخواستم بروم حتی کسی بدرقه...
-
من و خودم
یکشنبه 30 خرداد 1395 17:47
وقتی رسیدم نروژ خسته بودم و خورد...شبش قرار بود بریم بیرون پیاده روی تو هوای مزخرف بادی و بارونی و 7 درجه نروژ...ظهر رسیدم هرچی سعی کردم بخوابم نشد که نشد ....هرچی بیشتر به موقع رفتن نزدیک میشدیم استرس و دلتنگی و ناراحتی و هرچی حس گه تو دنیاست تو وجودم بیشتر و بیشتر میشد..هی به خودم میگفتم پگاه همش چهار روزه میگزره...
-
توی انباری
جمعه 31 اردیبهشت 1395 20:28
همیشه خوشش میومد قایم بشه...هر گوشه ای گیر میاورد خوشو قایم میکرد...و اروم و بدون هیچ حرکتی مینشست ...انگار حتی نفس هم نمیکشید....خوب هم ادای مرده ها رو در میاورد....یکی از بازیهاش این بود خودش و میزد به مردن بعد داداش بدبختش همه بلایی سر این در میاورد...یه بار هرکاری کرد تکون نخورد داداشه افتاد به گریه ...زن از تو...
-
بیقراری
پنجشنبه 30 اردیبهشت 1395 16:20
هرچه این سفر به اخر خودش نزدیک میشه من هم بیقرارتر میشم...دو هفته لعنتی همش دو هفته دیگه و بعدش یک هفته مثله اسب در یک کنفرانس بودن و بعد برمیگردی به خانه ات البته فقط برای چند روز و باز هم چمدون و سفر....از یک هفته قبل از عید تا همین الان و تا اواسط تیر اوضاع همین بوده و هست...زندگی با یک چمدون ...دلم برای گلدانهایم...
-
شادی
پنجشنبه 30 اردیبهشت 1395 00:11
خیلی وقت بود شاد نبودم...یعنی حسی نداشتم ...همش با خودم میگفتم الان همونجام که همیشه میخواستم خدا رو شکر چیزهای دیگه هم جوره چرا من شادی رو بمس نمیکنم...چرا بی حسم...امروز رفتم مدیتیشن...یعنی اینجا یک کلاس یوگای واقعا پیدا کردم مثل همانهایی که ایارن بود و هفت سال مداوم جای امنی شده بودند برای من...بعله یک موسسه یوگای...
-
انرژی زندگی
چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 16:08
یک بار یکی بهم گفت انگار به یک منبع انرژی وصل هستی که همیهش و همه جا شارژت میکنه....از این دست کامنتها زیاد گرفتم چشات برق داره ....و شاید همون برق منبع انرژی....و یا اینکه انرژی خوب یدار ی ...و این اخر یکه انرژی زندگی رو ادم درونت حس میکنه....بعد با خودم فکر کردم انرژی زندگیدورن من پس این ادم گنده دماغی که هر از گاهی...
-
یه صحنه از یه روز عادی
چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 15:30
چادرش و کشید سرش با خودش گفت گفت بزا برم از خونه بغلی بپرسم...همینطور که چادر و رو سرش جابجا میکرد و و یه طرفش و با دندونش گرفته بود و اون طرف رو سرش بود و نبود و سعی میکرد جمعش کنه و نمیتونست..برگشت پشت سرش و نگاه کرد...دیده دختر بچه ورپردیه 5 ساله اونطرفش و سفت گرفته ریز ریز میخنده...دستش و با حرص گرفت لبه چادر و...
-
روز مادر 8 می
دوشنبه 20 اردیبهشت 1395 13:27
دیشب شب عجیبی بود...ایمیلش را به هزار چیز تعبیر کردم...و ناراحت از اینکه به جای این موش و گربه بازیها بهتر نیست رک و راست حرف بزند...و یا بمانیم و باشیم یا تمام و خلاص ...البته خلاص که نه ولی تمامش کنیم...بعد دیدم جور دیگری هم میشود بهش نگاه کرد اینکه شاید او هم در شک است و میترسد بیاید و حرف بزند و میخواهدنظر من را...
-
من نه منم نه من منم
شنبه 18 اردیبهشت 1395 17:21
کامنت شالیزار من و به فکر فرو برد...یک خواننده وبلاگم که به نظرش من شجاعم و فلان ...البته مثل این نظر رو قبلا هم گرفته ام بسیار بسیار زیاد....یعنی تا به حال کسی به من نگفته ضعیف و فلان و فلان هیچ که همه هم به من گفته اند قوی و مستقل و فلان و فلان...حالا چرا کامنت شالیزار مرا به فکر برد که چرا اینگونه است...چونکه ما...
-
گاهی چه زود میگزرد
شنبه 18 اردیبهشت 1395 13:46
سال 2014 که مهاجرت کردم ...این متن رونوشتن...قبل رفتن تیکه تیکه هرروز...خیلی سخت بود الان دو سال و خورده ای میگزره ازش...هر دفعه این متن و میخونم تمام حس اون موقع یادم میاد ...یاداوریش بد نیست... خب من نمیدانم کله ام هوا دارد و یا شاید چون زیادی سبکم روی زمین بند نمی شوم...و یا شاید به قول همکارم جسورم و یا به قول اون...
-
مرا جای خودم بگزار
پنجشنبه 9 اردیبهشت 1395 12:02
روز ششم. اینسر ی تا اومد بهانه دوری و تنهایی بگیره و یه مشت ترس قلمبه بریزه تو اون دل کوچیک...تو چشاش نگاه کردی خیلی خیلی جدی و مهربون ...مثه وقتایی که شراب میخوری چشات خیس بود...به قول اون یارو ...اوففف...نگاش کردی بش گفتی ببین نترس من هستم هرچی بشه من هستم من الان بزرگم قویم طعم عشق رو چشیدم ...واسه خوودم کسی...
-
بیا بغلم
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 11:45
روز پنجم. هنوزم باورش برات سخت بود که تمام اونچه که از سر گذروندی همش به خاطر اون گودال تنگ عمیق بوده...تمام اونچه پیش اومد همش به خاطر حرکت دورانی تو بوده در اون گودال بدونه اینکه یه بار سرت و بالا بگیری...یعنی میگرفتیا ولی حجم دروغی که به خودت میگفتی اونقدر بود که چشاتم درست نمیدید...دروغ نه حجم ترست ..حجم اون همه...
-
آن مرد آمد
دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 23:14
روز چهارم. عادت کرده بود به این روال ...اگر کسی نیمرفت و میخواست موندنی بشه خودت میزدی با بلدزر همه چی رو از ریشه و بن در میاوردی...یادم گرفته بودی سریع به ماه نکشیده یکی دیگه جایگزین میکردی...میدونستی طرف کیا بری ...کسایی که مطمین بودی دوسشون نخواهی داشت...یکی چیزی نداشت...اون یکی زیادی بدهکار بود..اون یکی ساد ه بود...
-
رها شدگی
یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 22:46
روز سوم.کجای قصه یهو اون درد رو چشیدی نمیدونم...ولی طبق نظریه های علمی و اینا باید قبل وقتی بوده باشه که به تته پته افتادی...همون موقعها که دهنت فقط فقط بوی شیر میداد و و بوی گهت نشونی از ازاد شدنت بود...اگر همون وقتها بوده باشه که عمرا یادت نمیاد.. همونجا بود یه گودالچی افتاد وسط مخت قلبت نمیدونم کجات ...هیچکسم...
-
تلنگر زورکی
شنبه 4 اردیبهشت 1395 17:08
روز دوم. خب وقتی خالی میشوی و پرتگاه را رد میکنی...مسلمن که قبلش هزارو یک پیعام گرفته ای با ایما و اشاره با تحکم با زور که یک چیزی کم است و باید بایستی و زیر پایت را ببینی و ببینی که کجایی معلقی...و بسته به میزان خریتت که همان ترس تو از خود تو و واقعیت بعدش هست هی اویزان میشوی به قلابهای الکیه ساعتی ...هی ایما و اشاره...
-
احساسات سر شده
شنبه 4 اردیبهشت 1395 14:28
روز اول. بعد از اینکه سری پیش دعوای خفنی داشتیم و من هرچی از دهنم در اومدم گفتم...و بعد از کلی گریه ...که اصلا نمیفهمیدم چرا گریه میکنم..انگار احساساتم همه با هم رفته باشند مسافرت....اصلا نمیدانستم الان در حال حاضر در این دعوا و قهر و هرکسی خانه خودش باید چگونه باشم...خوشحال باشم ناراحت باشم پشیمان باشم یا چه چه...حال...
-
زیر سایه آزادی
سهشنبه 31 فروردین 1395 18:32
میشه راهنمایی کنید چرا نظرها بعد از یه مدت خودبخود بسته میشه... سفر امریکا تمام شد و من هنوز در سفرم ...اومدم کشور دیگری و اروپا...توی یه اتاق کوچیک ...تا اخر تیر همینه اوضاع ...زندگی در کشورهای مختلف با یک چمدان بزرگ و یک چمدان کوچک...گاهی وقتها شدید استرس درس و دکترا را دارم و به خودم لعنت میفرستم از این گه بزرگی که...
-
سال نو در Princeton
شنبه 29 اسفند 1394 07:28
مبارک شمایید من نظرات رو نبستم ولی نمیدونم چرا برای باقیه پستام نمیشه نظر گذاشت دیدن بعضی وقتا گمان نمیکنی ولی میشود و انتظار یک چیز ی ونداشتین بعد همه چی یهو جور میشه یعد چقدر حال میده ....جریان امریکا اومدن من هم همینطور بود...باید دعوت نامه میگرفتم و کی تو دانشگاه Princeton اهمیت میده یه دانشجوی دکترا پاشه بره...
-
یه دنیا غریبم, کجایی عزیزم!
پنجشنبه 1 بهمن 1394 14:49
شدم مثه این لیوان چینی ارزون الکیا هست که یه ظاهری دارن ولی تا میخوای توشون چایی بخوری و میگیریشون زیر آب داغ سماور تا اب جوش بریزی رو چاییه جوشیده پررنگ تلخ یهو یه صدای موذیی میده و از پایین تا بالای یه طرفش ترک برمیداره...از وقتی از ایران اومدم هی دنبال یکم بهمن بودم...یک بهمنی که دیگه صبشو ندیدی ..یعنی شبش خوابیدی...
-
از این مایی که هستیم
چهارشنبه 18 آذر 1394 18:58
یه جکی بود به یارو میگفتن ارزوت چیه میگه ارزوم اینه بزرگ بشم درسم تمام بشه بعد یه کار خوب پیدا کنم بعد ازدواج کنم بچه دار بشم ....بهش میگن اینو که دیگه همه ادما میکنن ارزوت چیه!!! شده جریان ماها الانه....اینقده زندگی خوب کم شده که هرکی ازدواج میکنه فک میکنه تونسته ازدواج کنه بعد سعی میکنه از اون زندگیش که حالا عمری هم...
-
30 و چند سالگلی مثل 34 سالگی
جمعه 13 آذر 1394 07:45
من از اینکه سی ساله هستم کیف میکنم. سی سال زندگیم را مثل مشروب خوشمزه مینوشم. سی سالگی سن زیبایی است. سی ویکسال، سی و دو سال، سی و سه ،چهار، پنج... همه زیبا هستند. برای اینکه آدم احساس آزادی میکند. احساس میکند یاغی شده است. برای اینکه اضطراب انتظار تمام شده. غم سراشیبی هم هنوز شروع نشده. احساس روشنی میکنیم. عاقبت در...
-
Big Girl
دوشنبه 2 آذر 1394 16:21
دربدر تر از باد زیستم در سرزمینی که گیاهی در آن نمیروید ای تیز خرامان! لنگی پا من از ناهمواریهای راه شما بود خو ب داستان از اونجا شروع شد که باید میرفتم دکتر زنان برای تست پاپ اسمیر و این چیزها و خب اینجا دیگر ایران نیست که بهت بگن ...واییی عزیزم هنوز مجردی و نبودن اسم هیچ نری در شناسنامه ات مساوی است با اینکه هیچوقت...
-
لذت بردن از مسیر...و جنبش مردانه
یکشنبه 17 آبان 1394 12:54
من آدم لذت بردن از پروسه یا مسیر نیستم ...یعنی چه یعنی اینکه وقتی یک هدفی دارم مثلا فقط به آن هدف فکر میکنم و بعد تلاش میکنم بهش برم ولی زیاد از این مسیر رسیدن به هدفم لذت نمیبرم...بعد تازه وقتی به هدف هم رسیدم یک سوال بزرگ در ذهنم ایجاد میشود ..خب که چی...به همین سادگی تمام شادی بعد از رسیدن به هدف هم نقش بر آب...
-
هبوط ...
یکشنبه 3 آبان 1394 18:32
- مهاجرت کردن به همراه خودش خیلی چیزها میاره...خیلی چیزها ...فاصله گرفتنت از خانوادت تو رو وادا رمیکنه به تعریف جدیدی از خودت برسی...مخصوصا برای ما ایارنیها که خانواده برامون الویت داره....گاهی وقتها سعی میکنی نشون بدی که نه هنوز نزدیکی هنوز هم حرفهای مشترک با هم زیاد دارید ...ولی میبینی که اینطور نیست...دغدغه ها یتان...
-
بالا و پایین ...زندگی
جمعه 1 آبان 1394 14:06
گُنده است و او دارد وزن و هیکلی سنگین خوش به حال گاوی که ذره ای نشد غمگین بالا و پایین زیاد داریم....یعنی من دارم من منکه گاهی تمام و کمال هستم و گاهی اصلا و ابدا نیستم و محو میشوم پشت هزاران فکر مالیخولیایی... از قبلتر بگویم که کلی کارو ارایه و درس و مقاله و هزار و یک چیز و استرس همان هزارو یک چیز که نصفه شبها بیدارم...
-
چه زیبا بود اگر پاییز بودم
دوشنبه 20 مهر 1394 13:29
به اندازه تمام عمرم پاییز دیدم خیلی زیباس زیبا زیبا
-
سلام من به تو یار قدیمی
پنجشنبه 16 مهر 1394 23:33
نمیدونم کی غم نداشتنت عادی میشه ...حداقل ماهی یه بار میاد سراغم از پا میندازم...مثه مار زخم خورده به خودم میپیچم ....انگاری که یه جوری یه چیزی کم داشته باشم ...یهو یادم میاد تو رو ندارم ...دیگه نیستی ....بغلت نیست ...بوی چادرت نیست ...چاییهای پررنگ داغ مخصوص خودت نیست....نصیحتای خنده دارت نیست .. صدات نیست....ماهی یه...
-
خر زخم خورده درون 2
جمعه 10 مهر 1394 12:03
Healing your inner child اما داستان خر زخم خورده درون به آنجا رسید که گفتیم عکسهای کودکی را بزنید به درودیوار و جلو چشمتان تا شاید یادتان بیفتد این بچه چه بلاها به سرش آمده است نه از طرف خودش از طرف بزرگسالانش.....همه ما وقتی بچه بوده ایم بسیاری از نیازهایمان بی جواب مانده.. چون ما توان دفاع از خودمان را نداشته ایم...
-
بوی قهوه تو صبح پاییزی
جمعه 3 مهر 1394 13:32
با اینکه خیلی چیزا طبق روالی که میخوام نیست چیزهای بزرگ نه کوچیک...و با اینکه این ترم سرم رو خیلی شلوغ کردن...و با اینکه ارتباطم و با یک سریها دارم کم میکنم چون دیدم به جز دردسر چیزی ندارن...و با اینکه این مهاجرت باعث شده یواش یواش فاصلم با خانوادم بیشتربشه ...اتفاقی که شاید باید چند ساله پیش می افتاد...طبق تیوریهای...
-
تولید مثل همان مادر شدن است...آیا!!!
دوشنبه 30 شهریور 1394 17:14
همین الانه یکی از کلاسهام تمام شد ...یعنی فردا آخرین جلسشه ولی خب تازه این یکی از آسونترینهاش بود چون ترمهای قبل هم همین درس و داشتم یه جور حل تمرین آمار...ولی با اینکه میدونم سختاش مونده ولی یه احساس فراق بالی دارم...کل اون واحد درسی خودم هم به خیر بگزره دیگه میتونم یه نفس راحت بکشم...فعلا که دو هفته بیشتر وقت ندارم...