رها شدگی

روز سوم.کجای قصه یهو اون درد رو چشیدی نمیدونم...ولی طبق نظریه های علمی و اینا باید قبل وقتی بوده باشه که به تته پته افتادی...همون موقعها که دهنت فقط فقط بوی شیر میداد و و بوی گهت نشونی از ازاد شدنت بود...اگر همون وقتها بوده باشه که عمرا یادت نمیاد.. همونجا بود یه گودالچی افتاد وسط مخت قلبت نمیدونم کجات ...هیچکسم اونقدر بغلت نکرد و بهت گرمای تنشو نداد که گودالچی پر بشه  تو هم یه ادم بچه ی عادی بشی.... اینقدر اون گودالچی با عمق کمش درد داشته که هنوز که هنوزه بغل کم داری و تازه میترسی تو  یه بغل بری حتی همونی که خیلی خیلی بهش اعتماد داری...یعنی ببخشید اصن نمیتونی خیلی خیلی اعتماد کنی چه برسه بری توش....ولی بعد اونو یادته نه...منم یادمه...همون سری که میگفت میخواد بره مرتیکه اناستیبل روانی و بعد زنه با کمال خونسردی فقط و فقط نگاش میکرد ...یعنی خداییش ادم هم اینقدر منفعل اصلا هیچی در وجود این زن تکون نخورد...خب شوهرش بود میفهمید داره زر مفت میزنه قبلنا هم حتما از این زر مفتا زیاد زده بوده....ولی تو بودی که افتادی به پاش مثه تو فیلما....یادته قک کنم همون موقع هم حس این فیلما رو داشتی...چشاتم بستی...خل و چل...پاهاشم دو دستی گرفتی تو دوتا دستات که اگه بر ی خودمو میکشم....یادته یادته....بعد اون یه خنده موزی کرد یه نگاه کرد به زن...بعد تو گیج شدی...یعنی چی شد...این مگه تا همین یه دقه پیش ناراحت نبود چرا داره به من میخنده...یعنی اونم داشت فیلم بازی میکرد...ولی یادته چشات گرد  و متعجب بود هنوز تو رختخواب و پتوت بودی...بعد که مرد رفت زن برگشت به تو گفت این کولی بازیا چیه خجالت بکش ...و تو موند ی که خب میخواد بره و بزارتمون...و زن دیگه هیچی نگفت و خب اون ادم هم نزاشتتون و نرفت...هرچند اخرش شما بودین که رفتین....چند سالت بودنمیدونم شاید کلاس اول شاید پنج سال شاید کلاس سوم یا پنجم...

بازم یه بار دیگه بود کوچیگتر بودی اینسری راس راسی رفته بود واسه بار چندم نمیدونم ...ولی تو ککتم نمیگزید تازه راحت تر هرکاری دلت میخواست میکردی اون زن بدبخت زورش به تو یاغی نمیرسید بعد داداشت رفته بود چغلیتو کرده بود که اره تو خیلی خوشحالی انگار یه تزهایی هم داده بودی که نیومد به درک...بعد مرد شروع کرد بات حرف زدن مثلا متمدنانه ولی میخواست بهت احساس گناه بده که تو چه ادم بیشعور نفهمی هستی چرا به پام نمییفتی ...ولی تو ککتم نگزید هیچی هم نگفتی بعدشم دویدی رفتی دنبال بازیت...اصن فک کنم این یه بار قبل اونسری بود ...شاید واسه همین اونسری افتادی به پاش...که ادم بیشعوره نباشی..

یه بار دیگه هم زن نسشته بود تو بالکنی چادرشو پیچیده بود دور خودش سفت و زانوهاشو بغل کرده بود طوری که تو خودش مچاله مچاله بود...چشاش نگران بود ولی بازم حرف نمیزد...اگه اونموقع قد الان بودی مطمینا میزدی تو سر خودت د لامصب حرف بزن ...چطور ی میتونی اینقدر همه چیرو اون تو نگه داری...تو نگاش کردی حجم استرس یا یه اندوه یا غم یا هرچیز گه کدر و سیاه دیگه رو حس کردی و دویدی و رفتی دنبال بازیت...چی شد و چطور شدش یادت نمیاد...ولی گودالچی عمیق تر شد...تاریک بود و سرد

سری بعدش بزرگتر تر بودی خانم بودی می می داشتی...خیر سرت شکفته بودی که همه اون جریانا ریده بود یه این شکفتگی....تو رو پله ها نشسته بودی زن پایینه پله ها ...بازم چادر دورش بود خودش و مچاله کرده بود تو چادر...شب بود...سکوت بود..تابستون بود...گرم بود... تو اون بیایون نکبت زده ی سوت و کور...فقط صدای پشه  های ان میاومد که نیشت میزدن..ولی اون لامصب بازم حرف نمیزد سکوت بود...تو فقط با چشای گرد و وحشتزده نگاهش میکردی ...دلامصب چی تو کلته حرف بزن ...قراره چی بشه ...اخرش خودت حرف زدی ...ازش پرسیدی یعنی چی میشه...زن اروم گفت هیچی نمشه چون خدا......هیچی نشد راست میگفت بازم همه چی برگشت سرجای اولش حداقل واسه نمیدونم چند وقت..ولی گوداله بود ..الان دیگه واسه خودش یه چاه تاریکی بود که عمقش معلوم نبود...

سری بعد یا همون سری قبلی با تلفن باش حرف زدی ...اینسری مرد گفت تا ببینم چی میشه...شده بودی مثه زن فقط به جای چادر یه مانتوی سیاه بلند تنت بود ...شده بودی مثه زن سکوت و خسته و اروم گفتی هیچی نمیشه ....و بازم هیچی نشد ...بعد چند وقت همه چی برگشت سرجای اولش...اره هیچی نشد حداقل واسه چند وقت اوضاع روبراه بود...و اون چاه اون چاه لعنتی...

دیگه عادی شده بود ...میرفت میومد...یه ماه...یک ماه میشد سه ماه...سه ماه شد شش ماه...یه بارم یک سال...خیلیم حال میداد تازه...بدون اقا بالاسر بدون غرغر...شده بود جز رواله عادیه زندگی...تا با اون دوست شدی...نمیدونم اون خودش میرفت یا تو یه جوری مجبورش میکردی بره...سری اول تو رفتی...از نظر اون همه چی تمام بود ...یهو با یکی سلام کردی و خندیدی..برگشت بهت گفت چه جلف بدون خداحافظی ول کردی رفتی...اره تو رفتی..میخواستی بگی به پشمتم نیست...بعدشم فک کردی مثه اون یکی مرده خودش پا میشه میاد...نیومد دیدی که نیومد...تو باز رفتی دنبالش...میخواستی مثه زن نباشی ...میخواستی منفعل و سکوت نباشی... فکر میکردی اگر مثه زن نباشی همه چی درست تر و بهتر میشه...اینه که دویدی دنبالش طوری که پاهات درد گرفت چونکه کفشات پاشنه داشت و تو به کفش پاشنه دار عادت نداشتی...دویدی دنبالش مثل فیلما...ولی یه جاش مثله فیلما نبود...تو فیلما مردا بهترو مهربونترن مودب ترن ولی اون نبود...بی ادب بود کوچیکت کرد...خوردت کرد حتی با حرکات دستت...چرا تو محل ندادی چرا باز ادامه دادی...نمیدونم شاید میخواستی بهش ثابت کنی که هوی ببین زر مفت نزن تو بیشتر از من وابسته ای ...من به پشمم هم نیست و سری دوم این پشمم هم نیست رو با دوری دو ماهه نشونش دادی.... اونم یاد گرفت...انتقام گرفت مثله خودت شد...میرفت میومد ...بازی تازه شروع شده بود ..بازی تو و اون نه بازی و تو همه ی اون بقیه ها...بعله ...بازی تازه شروع شده بود..


نظرات 1 + ارسال نظر
آنا سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1395 ساعت 16:27 http://aamiin.blogsky.com

اووووف، نمی دونم روزی می رسه زندگی را ببینم که یک جفت پدر و مادر نرمال داره؟ یا اصلا امکان وجود نداره چنین زندگی؟

چی بگم آنا چی بگم پدر و مارد نرمال بچه های انرمال ....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.