سلام من به تو یار قدیمی

نمیدونم کی غم نداشتنت عادی میشه ...حداقل ماهی یه بار میاد سراغم از پا میندازم...مثه مار زخم خورده به خودم میپیچم ....انگاری که یه جوری یه چیزی کم داشته باشم ...یهو یادم میاد تو رو ندارم ...دیگه نیستی ....بغلت نیست ...بوی چادرت نیست ...چاییهای پررنگ داغ مخصوص خودت نیست....نصیحتای خنده دارت نیست .. صدات نیست....ماهی یه بار غم نبودنت میاد میگوبم زمین....آخه رو زمین چش بود که از همه کندی رفتی زیر یه خروار خاک ....باورت میشه با آهنگ ساقی هایده چقد واست زار زدم 

میگن پریود یک برونریزی طبیعی که همراهش روح زن هم سرزیر میکنه ...هر ماه موقع برونریزی جسمم...غم نداشتنت  داغونم میکنه ....نمیدونم کی غم نداشتنت عادی میشه ....خدا برات خوش بخواد ننه...من دلم خیلی تنگته ...خیلی ...آخرین بار که لمست کردم موقعی بود که بهد ار اومدنم به اینجا برای اولین بار برگشتم ایران...منه احمق اینقدر استرس درسهامو داشتم درست ننشستم پیشت حرف یزنم....میومدی خونمون نیم ساعت مینشستم بعد میپریدم تو اتاقم...موقع خدافظی رو یادم دیر اومدم خونتون...دندونای مصنوعیت و در اودرده بودی ...بعلم کردی بوسیدیم از دیدن قیافت بدون دندون خندم گرفت اخه اولین بار بود میدیدمت ...دندونات و یعد از رفتن من گرفته بودی...دستت و گدفتی جلو دهنت خودت هم خندت گرفت ...بعد ملچ و مولوچ هم و بوسیدیم بعد دست و بوسیدم گریم گرفت ...گریت گرفت ...  گفتی چیه ننه ناراحتی خب نرو اگه جات بده ...اینا رو وسط گریه خیلی جدی بهم گفتی ...با بعض گفتم نه ....الان ناراحتم جام بده ...

نظرات 5 + ارسال نظر
پاییزی چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 00:17

پگاهی ام...
این روزها که حال مامانی منم (مامان بزرگم) خوب نیست، با وجود اینکه هیچ وقت رابطه ای به این نزدیکی باهاش نداشتم، اما خوب حال و هوات رو حس میکنم... هر لحظه پر از بغض میشم و با غصه های مامان، غصه میخورم...

من رابطم با مادر جونم خیلی خوب و صمیمی بود اینقدر که بغل اون و به یاد دارم بغل مادرم وو به یاد ندارم برای همین حس میکنم جای خالیش رو حتی برادرم هم همش میکه حیف نامزدم رو ندید و بعد از اون دا و دماغی ندارم... کلا سخته لاله خیلی سخت

هستی شنبه 18 مهر 1394 ساعت 20:04

پگاه عزیزم میدونم سخته منم تازگیا پدر بزرگمو از دست دادم تا حدودی درکت میکنم... حیف روال دنیا اینطوریه دیگه هیچکس موندنی نیست...
چون پدر بزرگ من شهرستان بودن منم همیشه فک میکنم هیچ وقت نتونستم از وجودشون به اندازه کافی بهره ببرم...
بیاین برا شادیشون یه حمد بخونیم
خدا همه رفتگانو بیامرزه

آؤه واقعا سخته یعنی من که تا چند وقت اصلا باورم نمیشد ...ولی انگار الانه داره باورم میشه حتی سر مزارش هم نمیرفتم ولی انگار دنیا همینه ...خدا پدر بزرگتو بیامرزه

شیرین شنبه 18 مهر 1394 ساعت 14:14 http://www.ladolcevia.blogsky.com

فکر نکنم غم نبودن کسی هیچوقت عادی شود، فقط آدم عادت می کند با آن غم همزیستی کند :(((
یاد مادر بزرگ نازنینت گرامی باشد پگاه عزیز. من هرگز این محبت را نچشیدم، مادر پدرم - خدا بیامرزدش - زن بسیار نامهربانی بود و حتی با محبت هم خطاب به من حرف نمی زد. چه برسد به بیش از آن. اما می توانم تصور کنم چقدر محبت و حضور یک مادربزرگ مهربان دوست داشتنی و ناب است.
نور به آرامگاهشان ببارد

آره شیرین همینطوره ولی جاییش که اذیتم میکنه اینه که من هیچوقت نتونستم رابطه ای که با مادربزرگم داشتم با مامانم داشته باشم...سعی کردم اینسری که اومد پیشم ولی نشد واسه همین خیلی خیلی نبودش رو حس میکنم

دخترمریخی جمعه 17 مهر 1394 ساعت 21:15

سلام عزیزم
چی بگم والا .........
روحش شاد
آره بعضیها با رفتنشون بد جوری اطرافیان رو داغدار میکنن
فقط زمان لازمه که عادی بشه
ولی افسوس ما هم تا وقتی عزیزامون رو داریم قدر شونو اون جوری که باید نمیدونیم

دقیقا تا وقتی داریمشون قدر نمیدونیم

همتا جمعه 17 مهر 1394 ساعت 00:11

عزیزممممم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.