آن مرد آمد

روز چهارم. عادت کرده بود به این روال ...اگر کسی نیمرفت و میخواست موندنی بشه خودت میزدی با بلدزر همه چی رو از ریشه و بن در میاوردی...یادم گرفته بودی سریع به ماه نکشیده یکی دیگه جایگزین میکردی...میدونستی طرف کیا بری ...کسایی که مطمین بودی دوسشون نخواهی داشت...یکی چیزی نداشت...اون یکی زیادی بدهکار بود..اون یکی ساد ه بود و کم سن...اون یکی از خودت پایینتر بود...این وسط یه کسایی هم از دستت در میرفتن...مثه اون با اون چشای خمار بزگش...اون خوب بود دوسش داشتی هنوزم داری...مثه اون یکی با اون کله مربعی و چشای ریزش...کلا شده بود روال معمول زندگیت...تا اون اومد...ساعتها واست وقت میزاشت...و تو زر میزدی...از همه چی واسش میگفتی ...همه چی حتی مراعات اون برق علاقه تو چشاش رو نمیکردی...یه روز بهت گفت تو غیر عادی هستی...تو زیادی مستقلی ...تو زیادی بسته  هستی... و تو گریه کردی ...که نمیدونی چیکار کنی ...و اون گفت به قلبت گوش کن...ولی تو همش واسه چند ثانیه میتونستی خفه خون بگیری ...و تو اون چن ثانیه تا قلبت میومد لب باز کنه بازم زر زرات شروع میشد...اون بود همه جوره  بود ولی تو بودی و اون ترس... هر جیزی اون کودال رو به یادت میورد سقوط تو کودال رو...بازی روزکاره هرجا یه خلا داری یه جوری یه جی میزاره تو دامنت که هیجوقت خلات یادت نره... طول کشید تا دل دادی... طول گشید تا نزدیک شدی... اون صبور بود صبور ... دل دادی ولی گودال همینطور بود اونم کشیدی با خودت تو گودال... باهات اومد... تا خیلی جاهاش باهات اومد ... هنوزم داره بات میاد .... اینقدر موند و اینقدر عشق داد تا به خودت اومدی تا چشات و باز کردی تا گودال و دیدی .... خاصیت عشق شاید که همین باشد که خودت را  نه در اینه که خودتروا خود خودت را در اغوش بگیری ...این همه سال تو اون گودال زندگی کردی و ندیدیش...با اون به خودت گفتی این که خوبه البته نه خوبه خوب...حداقل همیشه قلبش و اغوشش بازه واسه تو پس من چرا اینطورم ...اینقدر چشات عادت کرده بود به تاریکی گودال که فکر میکردی چشات بازه ...تازه فهمیدی چشات بستس...اروم شروع کردی با دستات دورت و کنکاش کردن..آروم تو اون تاریکی دستات میکشیدی رو زمین هیچ جا رو نمیدیدی....اروم  اروم رو زانو مثه بچه ها شروع کردی چار دست و پا راه رفتن...تازه داشتی میفهمیدی یه چیزی غیر عادیه...اون بیرون انگار یه خبرایی...صدا هست نور هست...کلی ادم هست که با همن کلی ادمن که تنهان و دارن زندگی میکنن...اروم اروم رسیدی به دیواره ها نمیدونستی که دیوارس حدس زدی...اروم بند شدی ایستادی رو پاهات و دستات به دیواره بود...شروع کردی در امتداد دیواره راه رفتن...نمیدونستی کجا میری فقط میرفتی...یهو پات گیر کرد به یه چیزی افتادی باز بلند شدی...شروع کردی راه رفتن...یکم راه رفتی باز پات گیر کرد به یه چیزی ...موند هبودی داری دور خودت میچرخی یا اینکه اینکه داری راست و مستقیم راه میری...اون مانع رو پرت کردی یه طرف دیگه ...صداش و شنیدی خورد به یه چیز یو ایستاد همین نزدیگ تو...یکم مکث کردی...چند قدم از دیواره دور شدی...اومدی وسط دستات و باز کردی ...هردوتا دشتت رو باز کردی یکم خم شدی به راستت نوک انگشتات خورد به دیواره...یکم خم شدی به چپت و .....فهمیدی تازه فهمیدی ..کجایی...گودالی که هیچ عرضی نداشت مگر اندازه دو تا دست باز تو  و عمقی نداشت مگر به اندازه تمام اون لحظه هایی که بیکسی تنها و تنها حسی بود که تو وجودت رخنه کرده بود...یه بار دیگه سرت رو بالا کردی...انگگار روشنتر بود....داد زدی من میخوام بیام بیروم بسه سی و چند سال اینجا بودن ...میخوام خلاص بشم ....ولی واقعیت عمیق گودال انگاری بهت پوزخند میزد...اروم اروم سعی کردی از دیواره بیای بیرون...مثه بچگیها که دست و پاهات و گیر میدادی به دو طرف چارچوب در...اولش سخت بود ...طول کشید تا بهترین جا رو برای دست و پات پیدا کنی...ولی بعدش بهتر شد هرچی میومدی بالاتر انگار گودال تنگتر میشد...تنگتر و تنگتر...نمیدونی چی یهو چشات و باز کرد ولی هرچه بود مربوط به وجود اون بود...مربوط به عشق بود...هیچ شگی نداری که این عشق بود که جریان داشت بین تو و اون ...و تو تمام این مدت خواستی که نادیدش بگیری...ولی عشق به تو اهمیت نداد به اون چیز یکه تو میخوای اهمیت ندادوراه خودش رو رفت ...اونقدر رفت که تو به خودت اومدی...اره به خودت اومدی...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.