بیا بغلم

روز پنجم. هنوزم باورش برات سخت بود که تمام اونچه که از سر گذروندی همش به خاطر اون گودال تنگ عمیق بوده...تمام اونچه پیش اومد همش به خاطر حرکت دورانی تو بوده در اون گودال بدونه اینکه یه بار سرت و بالا بگیری...یعنی میگرفتیا ولی حجم دروغی که به خودت میگفتی اونقدر بود که چشاتم درست نمیدید...دروغ نه حجم ترست ..حجم اون همه غم تو دل اون بچه ...یه بخشی ازت بچه مونده بود...یه بچه شیرخوار...دقیقا یه بچه که دهنش بوی شیر میده و بوی گهش نشونه آزاد شدنش بود...بچه ای که همش دنبال یکی بود که خودش ول کنه تو بغلش و تموم اون ترس رو گریه کنه ولی از اونطرف هم اون گودال نمیذاشت این کارو کنی از بس تو رو.. اعتماد تورو ...از ادما جدا کرده بود با اون عمق لعنتیش ...که هوی ببین زیادی نرو تو بغلش زیادی به شونه هاش تکیه نکن اخرش جات اینجاست تو همین گودال تنگ و اون نمیخواد با تو بیاد تو این گودال اون میره....اون میره اون میره اون میره اون ولت میکنه و میره...مانترای تو بود تو اون گودال ...یه بار میگفتیش هزار بار میشنیدیش...چه جنگ سختی بود ...بین قلبی که پر از احساس و عشق بود ...با گودالی که دیواراش ضد عشق بود نه میزاشت عشق ازش رد بشه نه عشقی بیاد توش....چه جنگ خونینی بود ...چه تضاد عمیقی بود..چه کار کرده بودن با اون بچه کوچولو چه کار کرده بودن ...,ولی دیگه کاری نمیشد کرد...چیکار میشد کرد...گهی که زده شده بود زده شده بود...میرفتی یقه اون مرتیکه رو میگرفتی ...هیییی... بیشتر از اینکه بخوای کینه ازش داشته باشی دلت براش میسوزه چون الان میفهمی چی میکشید شاید یه حسی مثل تمام این سالهای تو رو تا این سالهای پیری داره همراه خودش میکشه...اره دلت براش میسوزه...خیلی هم میسوزه...میرفتی خر اون زن رو میگرفتی...دلت واسه اون هم میسوزه ولی یه جورایی بهش افتخار میکنی ...به خودداریش یه صبوریش به اینکه اینقدر حسش قوی بوده که بدونه اینکه کتاب بخونه یا خیلی بخواد با کلاس باز ی  در بیاره به حسش اعتماد کرده و سعی کرده زندگیش رو بسازه...حتی تنهایی....خر باقیه رو میگرفتی ...خندت میگیره این همه سال اون بقیه بودن که ول میکردن میرفتن یا من بودم که یه جوری هولش مدادم که برن...اصلا اگه کسی میخواست بمونه واست عجیب و فیر عادی بود ..یواش یواش رد پای اون ترس و گودال رو تو زندگیت داری پیدا میکنی...هنوز ترس هست هنوز گودال هست...ولی تکرار اون داستانها تو نوری که از دهانه گودال میزنه تو چشت غیر ممکنه...اره غیر ممکنه...دیگه تو قربانی و مفعول نبودی ...و همه اون ادما مثه هم بیشعور نبودن ...تو هم فاعل بودی و فعال تو هم الگویی داشتی که هم اون ادما رو طبق الگوی خودت برش میزدی و پرت میکردی یه طرف...ولی اون اینقدر موند تا قیچی  از دستت افتاد ...هرچی خواستی اونم برش بزنی مثه بقیه نشد که نشد...تا یهو به خودت اومدی...تا یهو اون قیچی  رو دستت دیدی ...این دیگه چیه...تا یهو چشت و بازتر کردی و الگوی پیش فرض و رو میز دیدی...اونموقع بود که چشات اشک شد و قیچی از دستت افتاد...یهو چش چرخوندی و اون بچه بدبخت و که معلوم نبود چند ساله داره تو گه خودش دست و پا میزنه رو دیدی...چقدر تنهابود چقدر غمگین بود چقدر نا امن...بغلش کردی یعنی داری سعی میکنی که بغلش کنی...تو گوشش میگی عزیزم من و ببین من الان یه زن کاملم میتونم ازت نگهدار ی کنم...تنها هم که بمونی بازم من هستم...خودمون از پس همه چی برمیام...بچه از گریه نفسش بند اومده تنها ...تنها...دوباره محکمتر بغلش میکنی...اخه چرا اصن تنها بمونیم...ما هم عاشق میشیم ما هم تکثیر میشیم ما هم یه خونه خواهیم داشت گرم و زیبا ...پر از گلدونای رنگی ...یه میز که همیشه یه ظرف میوه تازه روشه ...یه اشپزخونه که همیشه اجاقش گرمه و بوی ادویه ها ش تا چند تا خونه اونور تر میره...یه کابینت پر از انواع چایی واسه وقتایی که مهمون میاد...چون تو چه ده نوع چایی داشته باشی چه یک نوع باز هم چایی سبز میخوری..اونم نه کیسه ایشو ....یه اتاق پر از نور ...یه اتاق پر از عشق...یه اتاق پر از کتاب و کارای هنری...من و ببین یه خونه خواهیم داشت پر از صدای خنده بچه ...پر از صدای زمزمه عشق...قرارم نیست همه ول کنن برن..چرا برن ...کی دوست داره خونه به این قشنگی رو ول کنه...اینقدر که تو ظرفیت عشق دادن داری...این همه عشق و این همه سال خفه کردی تو خودت...همش قلمبه شده بیاد بیرون...بچه اروم شده یواش یواش سرش رو شونت میفته و میخوابه...همینطور که تو بغلت خوابه یه نگاه میندازی به همه اونا که مصخرشون میکردی...همه اونا که فکر میکردی اویزونن...به همه اونا که حسودی میکردی...به همه اون بداخلاقیهات...سرت و تکون میدی اروم و تو قلبت میگی من میسازم ..من پرورش میدم...من یه زنم و پرورش دادن تو وجودمه...من دارم پرورش میدم ...

نظرات 3 + ارسال نظر
آنا شنبه 11 اردیبهشت 1395 ساعت 21:09 http://aamiin.blogsky.com

من فکر می کنم ندونستنش برام راحت تر بود. زندگی در جهل را ترجیح می دم.

نمیدونم ولی وقتی یه چیزی همیشه اتفاق میفته یه جایی ادم سرش میخوره به سنگ و بیدار میشه

بهرنگ شنبه 11 اردیبهشت 1395 ساعت 14:02 http://novemberrain.blogfa.com

برای من خنگ دیرگیر می گی چی شده؟! نگران شدم.

سلام خوبی...خیل یوقته از هم خبری نداریم رفیق قدیمی...چیزی نشده نگران نباش ...چیز یکه همیشه بوده گاهی پررنگ میشه بد جور

آنا پنج‌شنبه 9 اردیبهشت 1395 ساعت 13:37 http://aamiin.blogsky.com

برای من خیلی دیر شده بود. یک وقت هایی گودال تا ابد باقی می مونه.

برای من هم هست و میدونم تا ابد حداقل الان میدونم که هست قبلن همین رو هم نمیدونستم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.