تلنگر زورکی

روز دوم. خب وقتی خالی میشوی و پرتگاه را رد میکنی...مسلمن که قبلش هزارو یک پیعام گرفته ای با ایما و اشاره با تحکم با زور که یک چیزی کم است و باید بایستی و زیر پایت را ببینی و ببینی که کجایی  معلقی...و بسته به میزان خریتت که همان ترس تو از خود تو و واقعیت بعدش هست هی اویزان میشوی به قلابهای الکیه ساعتی ...هی ایما و اشاره را ندیدی میگیری تا یکهو تلنگر واقعی می آید...و تو می افتی بعد که خوب له و لورده شدی و سرت هم گیج گیج رفت که چه شد من کیم و کجام ...آرام بلند میشوی مثل همان بزغاله ای که خودش را به بزغالگی زده که من چه گناهم...دورو برت را که خوب دید زدی و کسی نبود میفهمی که خودت هستی که باید گرد و خاک را از لباسهایت بتکانی ...خودت باید زحمهایت را بلیسی تا خوب شوند خودت باید ...بعله خودت باید بزغالگی انتخابی را کنار بگزاری...ولی اینکه با این تلنگر زورگی روی چی چیزی فرو افتادی و چقدر ویران کردی و چطور خود جریانی است دیگر....

مشق امروز هزار  بنویس خود را دوست دارم و به خودم اعتماد دارم و به خودم احترام میگزارم و حین نوشتن هم بلند بلند هر کلمه را بخوان....شاید بع بع بزغاله درونت بیفتد...

پی نوشت. امروزوبلاگ قبلیم رو خوندم...چقدر کتاب میخوندم..چقدر انتخابی تر عمل میکردم تو زندگیم فکر کنم شادتر هم بودم نمیدونم...باید خودم رو جمع و جور کنم...انگار کنترلم رو استرسم بیشتر بود ...چقدر دلم برای یوگا تنگ شده 

نظرات 1 + ارسال نظر
آنا دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ساعت 14:28 http://aamiin.blogsky.com

دوبار خوندم سعی کردم بیشتر بفهمم. اما یک جایی وسط متن گم می شدم.
بزغاله درون را دوست داشتم.

:)...شاید چون خود اون هم گم بوده و معلق ...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.