هبوط ...


- مهاجرت کردن به همراه خودش خیلی چیزها میاره...خیلی چیزها ...فاصله گرفتنت از خانوادت تو رو وادا رمیکنه به تعریف جدیدی از خودت برسی...مخصوصا برای ما ایارنیها که خانواده برامون الویت داره....گاهی وقتها سعی میکنی نشون بدی که نه هنوز نزدیکی هنوز هم حرفهای مشترک با هم زیاد دارید ...ولی میبینی که اینطور نیست...دغدغه ها یتان یک جنس نیست...فکرتان و نگاهتان هم...این اتفاق حتی در مورد دوستان آدم هم میافتد....دوستان قدیمیه سالهای دور ...البته فک میکنم اینقدر که این فاصله در موردخانواده صدق میکند در مورد دوستان صدق نمیکند....بعد از انجا که مجبوری همه چیز را از نو و پله پله بسازی اهتماد به نفست هم سقوط میکند...تویی که همیشه در کشور خودت موفق بودی و و مطمین به خودت و تواناییهایت ناگهان ریزش میکنی انگار...خب صبر باید کرد تا این دوره گذرا طی شود و بتوانی خودت را در این شرایط جدید تعریف کنی و از نو بسازی...
- سالها قبل یکی از دوستانم همراه همسرش به استرالیا مهاجرت کرد...زوج خوشبختی بودند از بیرون...متعهد...حداقل وقتی دوست من از خانمش حرف میزد میتوانستی عشق را در طرز حرف زدنش حس کنی...بعد مدتی از مهاجرتشان جدا شدند...نم انگشت به دهان ماندم که چه شد...دوستم گفت خب میدانی وقتی مهاجرت میکنی تنهایی و ارتباطت فقط با همسرت هست اونوقت بیشتر همو میفهمین که چقدر با هم فرق دارید..
- داشتم کتاب سغر قهرمانانه زن رو میخوندم...د رمورد زنهایی مثل خودم نوشته بود...که چطور وارد دنیای مردانه یموشند و بعد از بدست آوردن تمام آنچه که خواسته اند و آرزو داشته اند ناگهان خالی میشوند از همه چیز و احساس خیانت عمیقی میکنند و پر از خشم میشوند...و من چقدر پر از خشمم این روزها ...ک.چکترین چیزی مرا به سر حد جنون میرساند...دورنن انگار که خالیم...خالیه خالی...و بقول این کتاب گویی هبوط کرده ام...
گاهی فکر میکم این زندگی نبود که من میخواستم...بعد یادم میآید با چه انگیزه ای دنبال کارهای بورس و مهاجرتم بودم...بعد فکر میکنم شاید من فرار کردم ...از شرایط بد از همکاران خسود زیرآب زن...بعد با خودم میگویم باید پوزشان را به زمین میزدم ...و بعد مثل پیزنها میگویم خدا خودش جبران میکند...در هر صورت که اوضاعم آشوب است و اوضاع رابطه ام...
آنگار آدم از یک سنی که میگذرد ترسهایش بیشتر میشود و خالیه درونش هم گشادتر و گشادتر... 
چقدر سن سن میکنم...همیشه زندگی بازیهای جالبی دارد ...اینکه اصلا به سن و تعریفها و انتظارات جامعه براساس سنت اهمیت نمیدهی و بعد ناگهان موضوع اصلی دکترایت سن است و بعد از خواندن انواع تیوریها موجود در مورد سن و جامعه شناسی و روانشناسی سن یگ در پوشی میخوری که دیگر آنقدرها هم جوان نیستیها!!! زندگی گاهی بازیهای خنده دار و زیرکانه ای دارد...و تورا در مسیری قرار میدهد که میخواهد...
من شدیدا خسته ام و حجم این خستگی بیشتر از تحمل شانه های من است...

نظرات 4 + ارسال نظر
بهرنگ شنبه 16 آبان 1394 ساعت 11:58

پیشنهاد می کنم یک سری به سلسله مطالب و گفته های سهیل رضایی بزنی. کمک می کنه. رفیق شعبانعلیه، اگر اطلاعات تماس یا وبسایتشو خواستی بهم ایمیل بزن برات بفرستم.

سلام مرسی از پیشنهادت

مترسنج شنبه 16 آبان 1394 ساعت 09:16 http://www.dar300metri.blogsky.com/

گفته های شما رو کاملا میشه درک کرد! البته لزومی نداره کسی هجرتی جغرافیایی داشته باشه... این هجرت یجور تعریف نسبیه...
از صورت مسئله ک بگذریم بریم سراغ راهکارها:
اولا خیلیا دچار این مسئلن، پس ما تنها نیستیم...(این خودش حیلی حرفها داره و البته برای موجودات دارای زندگی اجتماعی نقطه امید مهمیه)
اما نکته بعد اینکه خیلی از این خیلیا تونستن ازین مراحل موفق بیرون بیان. اگه کشش زمانی و ظرفیتی و امکانات ب ما فرصت ساختن راه خودمونو نداد میتونیم از راهای رفته دیگران استفاده کنیم.یجورایی الگوبرداری. اونقدر هم تعدادشون زیاد هس ک سلایق همه رو پوشش میده.
...
انشاله هر روزخبرای خوبتر ازت بشنویم

چه خوب که درک میکنی ...ولی این هم در نظر بگیر این حال در موقع هجرت جعرافیایی احتمالش بیشتره تا تو حوزه امن خونه و زندگی و کشور خودت باشی...
و در مورد راهکار من دارم سعی میکنم حایگاه خودم رو اینجا بسازم ولی خب خیلی سخته ...چون همه چیز با هم اتفاق افتاده...عیر از مسایل شخصب تو مسایل کاری زبان جدید و یاد گرفتن زبان اینجا و رشته جدید و دوستای جدید و کلا همه جور تغییری ...و البته سختی دمترا که اصلا قابل مقایسه با لیسانی و مستر نیست....
منایارن که بودم خیلی مسافرت میرفتم داخلی و خارجی همیشه هم و اکثر مواقع هم تنها...تو کارم موفق بودم حرف برای گفتن داشتم....موقعیتم تقریبا استیبل شده بود...اینجا همه رو باید از اول بسارم....انی وی راه رفته رو باید تا تهش رفت...مرسی از کامنتت

شیرین جمعه 15 آبان 1394 ساعت 23:19 http://www.ladolcevia.blogsky.com

موافقم، شناخت ما از همدیگر و نوع رابطه ای که با هم داریم بسیار وابسته به بستری ست که در آن زندگی جریان دارد.
مهاجرت هم تغییر بسیار بزرگی ست و هر آدمی به روش خودش به آن واکنش نشان می دهد. output ِ این حادثه ممکن است خیلی با آن آدم قبلی که می شناختیم و باهاش در تفاهم بودیم فرق کند. اینست که رابطه ها گسسته می شوند. بهترین کار اینست که بدانیم روابط و ازدواج ها قرار نیست ابدی باشند. ممکن هم هست به دلیلی، به تبع حادثه ای یا تغییری یا ... از هم بپاشد.
ممکن است حساسیت فعلی ات نتیجه تمرکز بیش از حد روی یک موضوع باشد و استرس و فشار زیاد این مقطع زمان.
فقط بخاطر داشته باش هر سنی هم که داشته باشی هیچوقت برای تغییر دیر نیست. اگر می بینی امروز آنجا نیستی که می خواستی، آنی نیستی که دوست داشتی یا ... زمان همان زمان درست است برای تغییر دادن :)))
اینکه حالش را نداشه باشیم تغییر ایجاد کنیم چون سخت است و زحمت دارد و فکر می کنیم در این سن باید دیگر همه چیزمان مرتب و عالی باشد و ... فقط بهانه هستند و نشانه تنبلی!
حتی اگر یک روز یا یک ساعت از عمر باقی مانده باشد، ارزشش را دارد که شاد و راضی از خود زندگی اش کنیم.

سلام شیرین چقر جالب نوشتی که ممکنه ادمی کبعد از این مهاجرته باهاش مواحح میشیم خیلی با خودی که میشناختیم فرق کنه...و موافقم قرار نیست رابطه ها تا ابد دوام بیاره ولی من سوال بزرگی از خودم دارم که آیا رابطه م رو به خاطر تنهایی انتخاب کردم یا واقعا این رابطه رو دوست دارم..فکرهای مالیخولیایی...
مرسی بابت این حرفهای قشنگت در مورد تغییر ...گاهی با خودم میکم شاید بهتر بود برای درس نمیامدم و کاری مهاجرت میکردم اونوقت اینقدر فشار روم نبود ...ولی راهیه که انتخاب کردم...فک میکنم مهمترین تغییر این میتونه باشه که به تصمیماتی که گرفتم و راهی که اومدم اعتماد کنم و خودم رو بیشتر قبول داشته باشم....اونوقت اینقدر در مقابل هرچیز ی چرا و اما و کاشکی نیمگذاشتم...

آرزو جمعه 15 آبان 1394 ساعت 17:30

سلام پگاه چان,
خدا صبر بده
تز دکترات خیلی بحث جالب و البته سختیه,
شاید این زیاد ربطی به موضوع نداشته باشه ولی بهرحال حس میکنم بهتره بگم,
من این رو خودم باور نداشتم ولی الان بر این باورم که نزدیک شدن به میانگین تقریبی عمر یه نفر که معمولا بنظرم سی و پنج تا چهل سالگی هست, یه بار خیلی سنگینی بهمراه داره
بنظرم این بار شامل روبرو شده به همه ترسها و خشمها و آرزوهای برآورده نشده مثل هنوز زندگی خانوادگی ثابت نداشتن- شوهر و بچه - و غیره است مخصوصا برای ما که بار مهاجرت هم بهش اضافه میشه, حتی من فکر میکنم که جسم آدم هم کلا ضعفهاشو رو میکنه

امیدوارم که برای خستگیت یه راه حل خوبی پیدا کنی و اون رو اینجا با ما هم در میون بذاری
فکر میکنم خیلی ار ما پر از خوایص مشترکیم
شاد و سلامت باشی

سلام آرزو ...اره بحث جالبیه ولی خب دکترا خیلی سخته خیلی مخصوصا نوشتن و خوندن به زبان دیگه...و خب بله سن هم بی تا ثیر نیست ...من حس کردم به مشاوره نیاز دارم و دارم این کار ومیکنم ...و خب خیلی حال بهتری بهم میده...دور شدن از نقطه امن کشور وخودت و خانواده خود نیاز به من قویتری داره کخ من دارم سعی میکنم اون من قویتر رو بسازم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.