یه دنیا غریبم, کجایی عزیزم!

 

 

شدم مثه این لیوان چینی ارزون الکیا هست که یه ظاهری دارن ولی تا میخوای توشون چایی بخوری و میگیریشون زیر آب داغ سماور تا اب جوش بریزی رو چاییه جوشیده پررنگ تلخ یهو یه صدای موذیی میده و از پایین تا بالای یه طرفش ترک برمیداره...از وقتی از ایران اومدم هی دنبال یکم بهمن بودم...یک بهمنی که دیگه صبشو ندیدی ..یعنی شبش خوابیدی بعد طبق گفته دکترت طرفای ساعت سه تمام کردی هرچی بود و تو این دنیا تمام کردی...بقول دکترت انگار اومدی از پهلو به پهلو بشی دیگه به اون پهلو نرسیده بودی...همون وسط تمام کرده بودی...دستاتم همونطوری بالا مونده بود...نوه هات دستا ت و باز کرده بودن..از وقتی از ایران اومدم همش انگار میخوام این چند هفته گند مونده از دی و  یک بهمن بگذره....چیزی تغییر نمیکنه ولی نمیدونم میخوام بگذره ...وقتی یادم میاد ناخودآگاه کلم و تند تند تکون میدم ...انگارمیخوام اون صحنه بوسیدن مردت و دیدنت وقتی که قنداق پیچت کرده بودن تو سردخونه نیاد تو ذهنم...تا یادم میاد انگار یکی قلبمو میگیره تو مشتش...مثه بچه ها که نمیخوان یه واقعیت رو قبول کنن ...میخوام این چند هقته مونده از دی و اون هفته اول بهمن رو فاکتور بگیرم از تو تقویم...جالبه من که تاریخای شمسی همیشه قرو قاطی یادمه یه کرمی افتاد تو جونم هرروز تاریخ شمسی رو چک میکردم تو تقویم گوشیم....چه عجله ای بود اخه ننجون تازه می خواستیم دور هم خوش باشیم ...یهو کجا بیخبر زدی رفتی ..یهویی..این همه یه عمر گفتی دارم میمیرم ننه .نمردی یهو همه رو سوپرایز کردی با مردنت!!...این دو هفته مونده به دی هم که با اومدن تو خوابام هم خوشالم کردی هم یه حال غریب..من که تعبیر کردم واسه مامانم سالش و بگیرید خودش میخواد...مثه اون موقعها بود دکتر برات عینک نوشته بود نمیخریدی میگفتی هروقت پگاه از دانشگاه اومد ...همه بهت میگفتن بابا چشات نمیبینه میفتی کار میدی دسمون بیا عینکت و بخر گیر داده بودی نه پگاه بیاد...داییم زنگ زد گفت بابا پاشو بیا میگه فقط با تو میره عینک بخره...منم تازه داشتم لیسانس مهندسیمو میگرفتم گفتم اره دیگه من مهندسم میخواد مهندسی براش عینک انتخاب کنم...خلاصه که فک کنم تعطیلات بین دو ترم بود...اومدم با هم رفتیم همراه داییم و فک کنم گرونترین فریم و واست گرفتیم...وقتی به داییم گفتم خندش گرفت گفت ریدم تو اون دانشگاهی که تو توش درس میخونی ....

دلم میخواست یعنی هنوزم میخوادواست عذاداری کنم ...اخه انگار درس حسابی عذاداری نکردم...مثه مامانم که یهو اخرای تابستون بغضش ترکید و یه روز تمام گریه میکرد تا نبردنش سر مزار اروم نشد...منم تازه داره باورم میشه دیگه نیستی...یعنی هستیا ولی یه مدل دیگه...مثلا قبلا میگفتی میخوام با تو عینگ بخرم الانه میای تو خوابم سفارش میدی واست سال بگیرن مثه همون موقعها ول کنم نیستیا ..همون رگ بد پیله ایت که به هممونم  ارث داری میگیره ولم نمیکنه...دلم میخواست میرفتم یه جا مثه شمال خودمون تو جنگلاش پر از درخت و خاک مرطوب و خزه یا مثه همینجا وقتی تابستون میشه بعد که بلوز و دامن سفید میپوشیدم ...مینشستم رو خاک هیچم نگران ناراحتیهای زنانه از نشستن رو خاک مرطوب نمیشدم بعد هی دستامو تا مچ بکنم تو خاک مرده و باز هم هیچ نگران رفتن خاک زیر ناخنام نمیشدم...و هی انگشتامو مثه چنگگ که انگار خاک و زیر و رو میکنه میکردم تو خاک در می اوردم و هی بالا تنمو تکون تکون میدادم...مثه وقتایی که تو کلاس یوگا مربی واسمون اهنگ میذاشت و میگفت اول اروم از چپ به راست بالا تنتون رو حرکت بدین و بعد یه ده دقه هرکی تو حال خودش بود و هرکار ی دلمون میخواست میکردیم و هر صدایی میخواستیم در می اوردیم و هیشکی هم خجالت نمیکشید نکنه یکی چشاش و باز کنه و دیوونه بازیایهامون ر. ببینه...و یهو صدای هق هق بلند یکی به همه این اطمینان و میداد که خل بازی ازاده...اره دوس دارم اینطوری واست عذاداری کنم...

از وقتی تو اینطوری شدی یعینی یهویی بی معرفت شدی و رفتی یکی از چیزایی که افتاده تو مخم مرگ عزیزامه ...حس میکنم دیگه نمیکشم...یه چیز دیگه هم واسه تو اصن بغض نمیکنم یهو هیمنطور اشکام میاد با یه تلنگر یعنی اگه مرجله اول گریه بغض باشه بعد اشگ واسه تو بغض ندارم مثلا دارم میخندم خوشم یهو یه چی یادم میاد یه چیز یمیبنم میشنوم چمیدونم مثل یادم میاد هی وای امروز یک بهمن زرتی اشکم میاد دیگه به بغض نمیکشه...خدا برات خوش بخواد با این مردنت ولی خوب مردنی کردی

نظرات 7 + ارسال نظر
hamta چهارشنبه 14 بهمن 1394 ساعت 00:15

سلام عزیزم
درکت میکنم

سلام

نیوشا شنبه 10 بهمن 1394 ساعت 07:29

سلام پگاه جان
دعا میکنم که خداوند به شما صبر و آرامش عطا کنه؛ واقعا حس سختیه؛ ولی بلاخره جبر گذر زمان بهش عادت میکنید ؛ درکش خیلی تو زندگی آدم تاثیر میگذاره؛ نمیدونم منکه دیگه هیچوقت واقعا خوشحال نیستم چون میدونم زندگی به لحظه ای بنده...
فقط اینطوزی فکر کنین ؛ که هیچکسی به رور جایی نمیره؛ مطمینا وقت رفتنشون بوده و بقول قدیمیها پیمانه عمرشون سر اومده.
دیگه تنها کاری که از دست ما برمیاد اینه که با عزیزانمون طوری رفتار کنیم که جای حسرت باقی نمونه...بقیش واقعا قانون زندگی هست ...

سلام نیوشا جان مرسی ا زکامنتت و همدردی دقیقا ترسی که از این رفتن تو وجود ادم میمونه وجشتناکه

دختر بهمنی جمعه 9 بهمن 1394 ساعت 21:07 http://dokhtarebahmani.blogsky.com

بااجازه و با افتخار لینک شدین :)

خواهش میکنم

دختر مریخی چهارشنبه 7 بهمن 1394 ساعت 22:07

سلام عزیزم
وای تصورش هم خیلی سخته خیلی آدم گریه اش میگیره
فقط میتونم آرزو کنم روح ایشون شاد باشه

سلام مرسی اره واقعا سخته ...رفتگان شما هم قرین رحمت الهی

شیرین چهارشنبه 7 بهمن 1394 ساعت 20:33 http://www.ladolcevia.blogsky.com

سلام پگاه جان، می دانی ... از وقتی پدرم خیلی پیر و سالخورده شده زیاد به این موضوع فکر می کنم و مثلا یعنی می خواهم از لحاظ روحی اماده باشم. اما فکر می کنم غیر ممکن است. هر بار ایران می روم موقع برگشتن انگار دارم جان می کنم از تصور اینکه ممکن است آخرین بار باشد که بغلش می کنم. دلم نازک شده و حتی وقتی ایران پیشش هستم وقتی بغلش می کنم یا وقتی به زحمت از جاش بلند میشه با من برقصه شروع می کنم به گریه کردن ... خیلی سخته! خیلی سخته!
یکی از کانال های ایتالیا تکرار فصل های قدیمی گریز اناتومی رو داره و یک جایی وقتی پدر جورج می میره، او مات و سر گشته به یک نقطه ثابت نگام می کنه و میگه : من نمی دونم چطور باید توی دنیایی که درش پدرم نیست زندگی کنم."
این جمله همه دردی رو میگه که آدم داره، وقتی عزیزی رو از دست میده.
ببخش وراجی کردم. یک وقتهایی دلم خیلی میگیره.

دقیقا من همیشههمین حس رو دارم وقتی میخوام از ایران برگردم...تازه از وقتی این اتفاق هم افتاده شدید تر شده این حس بده تلخ میاد تو ذهنم و واقعا فکر بهشم سخته اینکه عزیزانت چیزی بشن...و تو اینجا باشی و چمیدونم هزارتا فمر الکی و دردناک ولی هیمنه شیرین جون انگار ما که بزرگتر میشیم به این اتفاقا نزدیگ تر میشیم...امیدوارم عزیزانت سلهای سال با سلامتی زندگی گنن و تو هم وجودشون فیض ببری...اصلا و ابدا وراجی هم نبود خوب کردی نوشتی ...ادم وقتی میبینه تو تجربه این حسها تنها نیست احساسا خوب یمیکنه اینکه فقط من نیستم هر دفه میرم ایارن موقع خدافظی با خودم میگم نکنه این اخرین بار باشه ...

شیرین شنبه 3 بهمن 1394 ساعت 19:06 http://www.ladolcevia.blogsky.com

گرامی باشه یاد تمام عزیزان رفته.
پگاه جان من تا بحال فقدان یک عزیز رو تجربه نکرده ام. کسی که خیلی به من نزدیک بوده باشد. اما حدس می زنم که باید سخت و دردناک باشه. آدمیزاد به همه چی عادت میکنه ولی فکر نکنم دلتنگی رو بشه کاریش کرد!
واقعا خدا صبر بده به همه مون. قانون طبیعت را اصلا دوست ندارم! اصلا انصاف نیست!

سلام شیرین عزیز...منم اولین بار شیرین جان همچین تحربه ای داشتم و خیلی سخته میگن بند دل ادم پاره میشه دقیقا همینه حس میکنی یه چیز یتو دلت میشکنه میریزه پاره میشه زخم میشه ...مرسی از عزیزم از پیامها ی مهربونت ...خوشجال شدم پیامت رو دیدم اینکه یه دوست ندیده به یادمه

دختر بهمنی پنج‌شنبه 1 بهمن 1394 ساعت 19:19 http://dokhtarebahmani.blogsky.com

سلام...

تسلیت میگم ،خدا رحمتشون کنه...
حتماً سخته... براشون دعا میکنم...
ایشاا... که روحشون قرین رحمت باشه...

سلام مرسی عزیزم مرسی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.