زیر سایه آزادی

 

میشه راهنمایی کنید چرا نظرها بعد از یه مدت خودبخود بسته میشه...

 سفر امریکا تمام شد و من هنوز در سفرم ...اومدم کشور دیگری و اروپا...توی یه اتاق کوچیک ...تا اخر تیر همینه اوضاع ...زندگی در کشورهای مختلف با یک چمدان بزرگ و یک چمدان کوچک...گاهی وقتها شدید استرس درس و دکترا را دارم و به خودم لعنت میفرستم از این گه بزرگی که خوردم...خیلی سخت است خیلی خیلی سخت است ...هرچقد رهم هم بخواهی بگویی میگذرد و چه  و چه باز هم سخت است...هیچوقت در عمرم یاد ندارم که اینطور استرسی شده باشم برای مدت طولانی که بخواهم گریه کنم...در یک کلام ضعیف شده ام...ده روز اول در امریکا مریض بودم با تب سال را تحویل کردم اصلا نفهمیدم چه شد...دلم برای اشپزی کردن در اشپزخانه نقلی خوشگلم تنگیده...برای اپارتمان پرنورم و منظره خوشگل باغچه ایوا که الان باید پر از گلهای رنگی رنگی شده باشه...راستش بعضی وقتها سقوط میکنم به دره تاریک افسردگی نیمدانم چرا...ولی چند روزی حالم خراب میشود وحشتناک بدبین و سیاه نسبت به همه چیز فکر میکنم دلیلش این همه جابجایی و سفر است...دلم هم خیلی خیلی تنگ شده برای خانواده ام در ایران...شدید ...چراما ادمها اینطوری هستیم وقتی چیزی را نداریم له له میزنیم بهش برسیم و وقتی میرسیم انگار نه انگار عمری ارزوی همان را داشته ایم!!!!

ادمها انگار وقتی بزرگتر میشوند اینقدر غم و غصه خودشام زیاد میشود که دیگر حال و حوصله شنیدن غم دیگران را ندارند...نمیدانم شاید این هم یکی دیگر از ارمغانهای مهاجرت باشد..بعضی وقتها با خودم فکر میکنم تعداد روزهایی که خوبم و سرحال و شاد بیشتر است یا تعداد روزهایی که ناراحتم و سیاه و کبود یا اینکه تعداد روزهای خوب و سادم با سیاهها و کبودها برابر است....

همیشه همیشه از زندگی روتین فراری بودم...الان کف خواسته هایم به جایی رسیده که یک زندگی روتین میخواهم یک کار معمولی یک خانواده و ورزش و گاهی تفریح و دور همی با دوستان ...خاصیت سن است یا چی نمیدانم ...ولی برایم جالب بود با دوستی که همزمان با هم مهارجت کردیم و اون هم مثل من شده بود و اون هم با تعجب میپرسید چرا اینقد تغییر کردیم!!!!...زندگی است دیگر باید کردش...


بعد از نوشت. داشتم زندگی یک ابدارچی را میخواندم که امده و ساده و بی الایش زندگیش را گذاشته روی اینترنت ....بعد یک لحظه به خودم امدم چیز یکه مرا ناراحت و ناامن و استرس یمیکند انکار بخش بزرگی از زندگیم است...و مشکل ززمانی پدید میاید که میدانم من ادم دروغ و تظاهر نیستم...ولی نمیدانم چرا با تمام وجودم این بخش از زندگیم را دارم انگار میکنم ...تنها دلیلش ترس است ترس از اینکه ماندگار نباشد ترس از قضاوت و اذیت شدن و ازار دیدن...و شک ...باید تکانی به خودم بدهم 


نظرات 3 + ارسال نظر
مترسنج شنبه 4 اردیبهشت 1395 ساعت 15:18 http://www.dar300metri.blogsky.com/

بسته شدن کامنتا شاید از قالب وبلاگ باشه...
سیال بودن خوب چیزیه اما برای هر فردی و هر روحیه ای یه دوز مخصوصی داره...
کشش ادمها متفاوته...
در کل سفر ادمو پخته میکنه اما مدیریت شده و در جهت افزایش ارامش...

سلام سیال نه...معلق و این معلق بودن خوب چیز ینیست ....کشش ادمها متفاوته و ماله من چقدر کوتاه شده...پختگی و سفر در راستای بسیار سفر باید...سفر دید ادم را باز میکند دیگر هیچ چیز برایت سیاه و سفید خوب و بد نیست دنیا میشود یک طیف از کمرنگ به پررنگ ...راحت تر دین و ادمها را هضممیکنی...فکر کنم خاصیت سفر برای من این بوده....که مطلقی نیست..

آنا شنبه 4 اردیبهشت 1395 ساعت 13:19 http://aamiin.blogsky.com

کندن بعضی تیکه ها دردناکه اما موندنشون دردناکتر نیست؟

دیروز کل وبلاگت رو خوندم ...خیلی نوشتنت رو دوست دارم برات چند تا کامنت گذاشتم ولی نمیدونم رو کدوم پستهات بود...نمیدونم موندنش درناکتره یا نه ولی کندن خسته ام از این همه کندن

آنا جمعه 3 اردیبهشت 1395 ساعت 20:30 http://aamiin.blogsky.com

تغییر برای بعضی آدمها سخت تر است. دوست دارند برگردند به نقطه امنی که می شناسند. اما می گذرد. بهتر می شود.

آنا من زندگیم رو تکوندم تازه امن شده بود کار درمامد امنیت همه رو زدم کن فیکن کردم و زدم بیرون مملکت ...این سفرها چرا من رو اینطور ناامن و استرس یمیکنه نمیدونم ...میگزرد ایمدیوارم خوب بگزرد ...یک چیزی به متن اضافه کردم...ممنون از نظرت

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.