احساسات سر شده

روز اول. بعد از اینکه سری پیش دعوای خفنی داشتیم و من هرچی از دهنم در اومدم گفتم...و بعد از کلی گریه ...که اصلا نمیفهمیدم چرا گریه میکنم..انگار احساساتم همه با هم رفته باشند مسافرت....اصلا نمیدانستم الان در حال حاضر در این دعوا و قهر و هرکسی خانه خودش باید چگونه باشم...خوشحال باشم ناراحت باشم پشیمان باشم یا چه چه...حال که کیجه مزخرفی است وقتی احساسات ادم با ادم قهر میکنند...فکر میکنم همین است...انگار روی زمین نیستی ...نیمفهیم چت است خوشحالی ناراحتی بیخیالی ..چه دردت است...مثل الاغها یا شاید بهتر است بگوی مثل ادمهای سه ساله دیگران تقلید میکنی که فلانی اینو گفت شاید باید گریه کنم و همینا رو بهش بگم ...فلانی گفت فلان کارو کن و جالب اینجاست همون لحظه که دار ی اون کارو میکنی تو ذهنت یکی زور میزند خب دیگه چی گفت همه چی رو به یاد بیار چیز ی از قلم نندازی و تو مثل طوطی هرچی فلانی در کله پوکت کرده را بلغور میکنی ...بدون اینکه فکر کنی آیا واقعا همینی هستی که میگویی...مثله یک فیلم خوب مثله یک شو مصخره..اینقدر این فیلم دیگران را قشنگ باز یمیکنی بدون انکه بفهمی چت است که یک لحظه میمانی اصلا این توی من کسی هم هست که من اینقدر پرم از دیگران...وحشتناک است این واقعیت خالیه درون.....همه چیزهایی که تو مغزت حفط کرده ای تمام که میشود...باز هم نیمفهمی چت است واقعا...راستی چه موقع احساسات ادم با آدم قهر میکنند..من فکر میکنم وقتی هی احساسات را ندیده بگیری و هی خودت را سر کنی...هی احساسات را هل دهی بروند پایین و در عمیقترین جای وجودت ذخیره شود...فکر میکنم مثله حس زنان تن فروش است...اینقدر این حس انزجار خوابیدن با غریبه هارا سرکوب میکنند که دیگر حسی ندارند  یعنی احساسی ندارند ..یا مثل کسی که هرروز بهش تجاوز میشد و او قبول میکند که این تجاوزات بخشی از زندگیش است و برای اینکه دوام بیاورد خودش را بدنش را پوستش را سر میکند...انوقت احساسات با ادم قهر میکنند...انوقت گریه میکنی نمیدانی این گریه از ناراحتی است یا از خوشحالی یا دلتنگی یا چه درد و کوفتی...گریه ای که هیچ احساسی پشتش نیست خیلی خیلی تلخ است....اینقدربا انکه در اینه میبینم جنگیدم که همه با ر و بنه واحساساتش را جمع کرده و رفته نیمدانم کجا ...که اصلا نمیدانم چه میخواهم دیگر...فقط نگاه میکنم بقیه چطور زندگی میکنند من همانطور زندگی کنم...غافل از اینکه این زندگی شادم میکند یا نه..اصلا شادی چطور حسی هست..خیلی وقت است از لبه پرتکاه گذشته ام....


پی نوشت. این مجموعه نوشته ها یک زندگی واقعیه تنیده در خیال و وهم است....داستان جنگ تضادها و فرار زمان...گوشه ای از یک من و من ها...گوشه ای از من تو شده در انواع قالبهای تحمیل شده و انتخابی...قالبهایی بیرحم که هیچ اهمیتی نمیدهند حجم درونشان انسان است وگوشت و خونی دارد هنوز گرم....آدمی همه جا دنبال خودش میگردد حتی همان وقت که خود را سانسو رمیکند همانجا که خود را قیچی میزند و میگزارد در سینی نقره ای مخصوص مهمان....ادمی همه جا خودش را طالب است ...من من را و تو تورا...و او اورا....اینه من تنها وهمی را نشانت میدهد که واقعیت پنداشتنش انعکاسی از توییه توست....

زیر سایه آزادی

 

میشه راهنمایی کنید چرا نظرها بعد از یه مدت خودبخود بسته میشه...

ادامه مطلب ...

سال نو در Princeton

مبارک شمایید
 
من نظرات رو نبستم ولی نمیدونم چرا برای باقیه پستام نمیشه نظر گذاشت
ادامه مطلب ...