مرا جای خودم بگزار

روز ششم. اینسر ی تا اومد بهانه دوری و تنهایی بگیره و یه مشت ترس قلمبه بریزه تو اون دل کوچیک...تو چشاش نگاه کردی خیلی خیلی جدی و مهربون ...مثه وقتایی که شراب میخوری  چشات خیس بود...به قول اون یارو ...اوففف...نگاش کردی بش گفتی ببین نترس من هستم هرچی بشه من هستم من الان بزرگم قویم طعم عشق رو چشیدم ...واسه خوودم کسی هستم...نترس ما با هم میتونیم با هم و با اونم میتونیم...بیا بغلم یادت نره دیگه بچه نیستم از پس خودم برمیام...شاد باش ...بزار ببینیم چی میشه...یه فضا بده به خودت به من به اون...نزار ترس مثل بقیه وقتا بزاره به هم بچسبین بدونه اینکه بفهمین چی میخواین از هم و از اون رشته اتصال...اروم شد...ارومتر شد...تو دلت گفتی کاشکی اروم بمونه ...همینطور اروم  و مومن....هممون انگار بزرگ شدیم...بعد رفتن تو بود...بازتر شدیم...زن هم بازتر شد...واسه اولین بار تو عمر سی و خورده ای سالت تو چشات نگاه کرد...اره تو چشات نگاه کردو گفت بشین تصمیم بگیر...تکلیف خودت رو روشن کن...پا همه چیزش باش...عجیب بود...یه لحظه موندی تعجب کردی ته دلت خوشحال شدی...بازم خودت و لوس کردی ترسات و گفتی و اون بیخیال مثله همیشه جوابت رو به کولترین روش ممکن داد....خیلی وقت بود بلاتکلیف بودی خیلی وقت بود بلاتکلیف بودین....خودتم نمیدونستی میخوای چی بشین ....اونم همینطور ....همونی بود که بود فقط تورو اضافه کرده بود به زندگیش ...مگه میشه ...مثه اینکه  تو تو یه خونه یک اتاقه داری با همه مبلمان و دکور بعد یهو  میری یه سری مبل جدید میخری و خب میخوای اون سری مبل جدید رو بدون جابجایی هیچی جا بدی تو اون یه اتاق کنار باقیه وسایل...خب نمیشه بالاخره گاه و بی گاه پات گیر میکنه به لبه های مبل جدید و حتی قدیمی...بالاخره چارتا ادم میخوان بیان خونت و همینکه میان گیج میشن از این مدل دکوراسیون...شاید واسه اینه که این مبل جدید هیچ فرقی با باقیه وسایل کهنه نداره ...حتی نو و جدید بودنش انگیزه ای نمیشه واسه یه تکون واسه یه تغییر...شاید واسه اینهه که اصلا نوییش رو نمیبینه ...هرچی هست حس گهیه...ادم پر از خشم میشه و این خشم به روشهای مختلف میاد بیرون و خودش رو نشون میده....چقدر دلم یک حالی است...یک حال یک جوری انگار یک ماهی درونش هست...هی بیخیال از حال من از اینطرف به انطرف شنا میکند...اون ته ته ارومم ولی گاهی دلم میگیرد وقتایی که اینجا ساعت 3 هست و اونجا ساعت 8 شب ...

بیا بغلم

روز پنجم. هنوزم باورش برات سخت بود که تمام اونچه که از سر گذروندی همش به خاطر اون گودال تنگ عمیق بوده...تمام اونچه پیش اومد همش به خاطر حرکت دورانی تو بوده در اون گودال بدونه اینکه یه بار سرت و بالا بگیری...یعنی میگرفتیا ولی حجم دروغی که به خودت میگفتی اونقدر بود که چشاتم درست نمیدید...دروغ نه حجم ترست ..حجم اون همه غم تو دل اون بچه ...یه بخشی ازت بچه مونده بود...یه بچه شیرخوار...دقیقا یه بچه که دهنش بوی شیر میده و بوی گهش نشونه آزاد شدنش بود...بچه ای که همش دنبال یکی بود که خودش ول کنه تو بغلش و تموم اون ترس رو گریه کنه ولی از اونطرف هم اون گودال نمیذاشت این کارو کنی از بس تو رو.. اعتماد تورو ...از ادما جدا کرده بود با اون عمق لعنتیش ...که هوی ببین زیادی نرو تو بغلش زیادی به شونه هاش تکیه نکن اخرش جات اینجاست تو همین گودال تنگ و اون نمیخواد با تو بیاد تو این گودال اون میره....اون میره اون میره اون میره اون ولت میکنه و میره...مانترای تو بود تو اون گودال ...یه بار میگفتیش هزار بار میشنیدیش...چه جنگ سختی بود ...بین قلبی که پر از احساس و عشق بود ...با گودالی که دیواراش ضد عشق بود نه میزاشت عشق ازش رد بشه نه عشقی بیاد توش....چه جنگ خونینی بود ...چه تضاد عمیقی بود..چه کار کرده بودن با اون بچه کوچولو چه کار کرده بودن ...,ولی دیگه کاری نمیشد کرد...چیکار میشد کرد...گهی که زده شده بود زده شده بود...میرفتی یقه اون مرتیکه رو میگرفتی ...هیییی... بیشتر از اینکه بخوای کینه ازش داشته باشی دلت براش میسوزه چون الان میفهمی چی میکشید شاید یه حسی مثل تمام این سالهای تو رو تا این سالهای پیری داره همراه خودش میکشه...اره دلت براش میسوزه...خیلی هم میسوزه...میرفتی خر اون زن رو میگرفتی...دلت واسه اون هم میسوزه ولی یه جورایی بهش افتخار میکنی ...به خودداریش یه صبوریش به اینکه اینقدر حسش قوی بوده که بدونه اینکه کتاب بخونه یا خیلی بخواد با کلاس باز ی  در بیاره به حسش اعتماد کرده و سعی کرده زندگیش رو بسازه...حتی تنهایی....خر باقیه رو میگرفتی ...خندت میگیره این همه سال اون بقیه بودن که ول میکردن میرفتن یا من بودم که یه جوری هولش مدادم که برن...اصلا اگه کسی میخواست بمونه واست عجیب و فیر عادی بود ..یواش یواش رد پای اون ترس و گودال رو تو زندگیت داری پیدا میکنی...هنوز ترس هست هنوز گودال هست...ولی تکرار اون داستانها تو نوری که از دهانه گودال میزنه تو چشت غیر ممکنه...اره غیر ممکنه...دیگه تو قربانی و مفعول نبودی ...و همه اون ادما مثه هم بیشعور نبودن ...تو هم فاعل بودی و فعال تو هم الگویی داشتی که هم اون ادما رو طبق الگوی خودت برش میزدی و پرت میکردی یه طرف...ولی اون اینقدر موند تا قیچی  از دستت افتاد ...هرچی خواستی اونم برش بزنی مثه بقیه نشد که نشد...تا یهو به خودت اومدی...تا یهو اون قیچی  رو دستت دیدی ...این دیگه چیه...تا یهو چشت و بازتر کردی و الگوی پیش فرض و رو میز دیدی...اونموقع بود که چشات اشک شد و قیچی از دستت افتاد...یهو چش چرخوندی و اون بچه بدبخت و که معلوم نبود چند ساله داره تو گه خودش دست و پا میزنه رو دیدی...چقدر تنهابود چقدر غمگین بود چقدر نا امن...بغلش کردی یعنی داری سعی میکنی که بغلش کنی...تو گوشش میگی عزیزم من و ببین من الان یه زن کاملم میتونم ازت نگهدار ی کنم...تنها هم که بمونی بازم من هستم...خودمون از پس همه چی برمیام...بچه از گریه نفسش بند اومده تنها ...تنها...دوباره محکمتر بغلش میکنی...اخه چرا اصن تنها بمونیم...ما هم عاشق میشیم ما هم تکثیر میشیم ما هم یه خونه خواهیم داشت گرم و زیبا ...پر از گلدونای رنگی ...یه میز که همیشه یه ظرف میوه تازه روشه ...یه اشپزخونه که همیشه اجاقش گرمه و بوی ادویه ها ش تا چند تا خونه اونور تر میره...یه کابینت پر از انواع چایی واسه وقتایی که مهمون میاد...چون تو چه ده نوع چایی داشته باشی چه یک نوع باز هم چایی سبز میخوری..اونم نه کیسه ایشو ....یه اتاق پر از نور ...یه اتاق پر از عشق...یه اتاق پر از کتاب و کارای هنری...من و ببین یه خونه خواهیم داشت پر از صدای خنده بچه ...پر از صدای زمزمه عشق...قرارم نیست همه ول کنن برن..چرا برن ...کی دوست داره خونه به این قشنگی رو ول کنه...اینقدر که تو ظرفیت عشق دادن داری...این همه عشق و این همه سال خفه کردی تو خودت...همش قلمبه شده بیاد بیرون...بچه اروم شده یواش یواش سرش رو شونت میفته و میخوابه...همینطور که تو بغلت خوابه یه نگاه میندازی به همه اونا که مصخرشون میکردی...همه اونا که فکر میکردی اویزونن...به همه اونا که حسودی میکردی...به همه اون بداخلاقیهات...سرت و تکون میدی اروم و تو قلبت میگی من میسازم ..من پرورش میدم...من یه زنم و پرورش دادن تو وجودمه...من دارم پرورش میدم ...

آن مرد آمد

روز چهارم. عادت کرده بود به این روال ...اگر کسی نیمرفت و میخواست موندنی بشه خودت میزدی با بلدزر همه چی رو از ریشه و بن در میاوردی...یادم گرفته بودی سریع به ماه نکشیده یکی دیگه جایگزین میکردی...میدونستی طرف کیا بری ...کسایی که مطمین بودی دوسشون نخواهی داشت...یکی چیزی نداشت...اون یکی زیادی بدهکار بود..اون یکی ساد ه بود و کم سن...اون یکی از خودت پایینتر بود...این وسط یه کسایی هم از دستت در میرفتن...مثه اون با اون چشای خمار بزگش...اون خوب بود دوسش داشتی هنوزم داری...مثه اون یکی با اون کله مربعی و چشای ریزش...کلا شده بود روال معمول زندگیت...تا اون اومد...ساعتها واست وقت میزاشت...و تو زر میزدی...از همه چی واسش میگفتی ...همه چی حتی مراعات اون برق علاقه تو چشاش رو نمیکردی...یه روز بهت گفت تو غیر عادی هستی...تو زیادی مستقلی ...تو زیادی بسته  هستی... و تو گریه کردی ...که نمیدونی چیکار کنی ...و اون گفت به قلبت گوش کن...ولی تو همش واسه چند ثانیه میتونستی خفه خون بگیری ...و تو اون چن ثانیه تا قلبت میومد لب باز کنه بازم زر زرات شروع میشد...اون بود همه جوره  بود ولی تو بودی و اون ترس... هر جیزی اون کودال رو به یادت میورد سقوط تو کودال رو...بازی روزکاره هرجا یه خلا داری یه جوری یه جی میزاره تو دامنت که هیجوقت خلات یادت نره... طول کشید تا دل دادی... طول گشید تا نزدیک شدی... اون صبور بود صبور ... دل دادی ولی گودال همینطور بود اونم کشیدی با خودت تو گودال... باهات اومد... تا خیلی جاهاش باهات اومد ... هنوزم داره بات میاد .... اینقدر موند و اینقدر عشق داد تا به خودت اومدی تا چشات و باز کردی تا گودال و دیدی .... خاصیت عشق شاید که همین باشد که خودت را  نه در اینه که خودتروا خود خودت را در اغوش بگیری ...این همه سال تو اون گودال زندگی کردی و ندیدیش...با اون به خودت گفتی این که خوبه البته نه خوبه خوب...حداقل همیشه قلبش و اغوشش بازه واسه تو پس من چرا اینطورم ...اینقدر چشات عادت کرده بود به تاریکی گودال که فکر میکردی چشات بازه ...تازه فهمیدی چشات بستس...اروم شروع کردی با دستات دورت و کنکاش کردن..آروم تو اون تاریکی دستات میکشیدی رو زمین هیچ جا رو نمیدیدی....اروم  اروم رو زانو مثه بچه ها شروع کردی چار دست و پا راه رفتن...تازه داشتی میفهمیدی یه چیزی غیر عادیه...اون بیرون انگار یه خبرایی...صدا هست نور هست...کلی ادم هست که با همن کلی ادمن که تنهان و دارن زندگی میکنن...اروم اروم رسیدی به دیواره ها نمیدونستی که دیوارس حدس زدی...اروم بند شدی ایستادی رو پاهات و دستات به دیواره بود...شروع کردی در امتداد دیواره راه رفتن...نمیدونستی کجا میری فقط میرفتی...یهو پات گیر کرد به یه چیزی افتادی باز بلند شدی...شروع کردی راه رفتن...یکم راه رفتی باز پات گیر کرد به یه چیزی ...موند هبودی داری دور خودت میچرخی یا اینکه اینکه داری راست و مستقیم راه میری...اون مانع رو پرت کردی یه طرف دیگه ...صداش و شنیدی خورد به یه چیز یو ایستاد همین نزدیگ تو...یکم مکث کردی...چند قدم از دیواره دور شدی...اومدی وسط دستات و باز کردی ...هردوتا دشتت رو باز کردی یکم خم شدی به راستت نوک انگشتات خورد به دیواره...یکم خم شدی به چپت و .....فهمیدی تازه فهمیدی ..کجایی...گودالی که هیچ عرضی نداشت مگر اندازه دو تا دست باز تو  و عمقی نداشت مگر به اندازه تمام اون لحظه هایی که بیکسی تنها و تنها حسی بود که تو وجودت رخنه کرده بود...یه بار دیگه سرت رو بالا کردی...انگگار روشنتر بود....داد زدی من میخوام بیام بیروم بسه سی و چند سال اینجا بودن ...میخوام خلاص بشم ....ولی واقعیت عمیق گودال انگاری بهت پوزخند میزد...اروم اروم سعی کردی از دیواره بیای بیرون...مثه بچگیها که دست و پاهات و گیر میدادی به دو طرف چارچوب در...اولش سخت بود ...طول کشید تا بهترین جا رو برای دست و پات پیدا کنی...ولی بعدش بهتر شد هرچی میومدی بالاتر انگار گودال تنگتر میشد...تنگتر و تنگتر...نمیدونی چی یهو چشات و باز کرد ولی هرچه بود مربوط به وجود اون بود...مربوط به عشق بود...هیچ شگی نداری که این عشق بود که جریان داشت بین تو و اون ...و تو تمام این مدت خواستی که نادیدش بگیری...ولی عشق به تو اهمیت نداد به اون چیز یکه تو میخوای اهمیت ندادوراه خودش رو رفت ...اونقدر رفت که تو به خودت اومدی...اره به خودت اومدی...

رها شدگی

روز سوم.کجای قصه یهو اون درد رو چشیدی نمیدونم...ولی طبق نظریه های علمی و اینا باید قبل وقتی بوده باشه که به تته پته افتادی...همون موقعها که دهنت فقط فقط بوی شیر میداد و و بوی گهت نشونی از ازاد شدنت بود...اگر همون وقتها بوده باشه که عمرا یادت نمیاد.. همونجا بود یه گودالچی افتاد وسط مخت قلبت نمیدونم کجات ...هیچکسم اونقدر بغلت نکرد و بهت گرمای تنشو نداد که گودالچی پر بشه  تو هم یه ادم بچه ی عادی بشی.... اینقدر اون گودالچی با عمق کمش درد داشته که هنوز که هنوزه بغل کم داری و تازه میترسی تو  یه بغل بری حتی همونی که خیلی خیلی بهش اعتماد داری...یعنی ببخشید اصن نمیتونی خیلی خیلی اعتماد کنی چه برسه بری توش....ولی بعد اونو یادته نه...منم یادمه...همون سری که میگفت میخواد بره مرتیکه اناستیبل روانی و بعد زنه با کمال خونسردی فقط و فقط نگاش میکرد ...یعنی خداییش ادم هم اینقدر منفعل اصلا هیچی در وجود این زن تکون نخورد...خب شوهرش بود میفهمید داره زر مفت میزنه قبلنا هم حتما از این زر مفتا زیاد زده بوده....ولی تو بودی که افتادی به پاش مثه تو فیلما....یادته قک کنم همون موقع هم حس این فیلما رو داشتی...چشاتم بستی...خل و چل...پاهاشم دو دستی گرفتی تو دوتا دستات که اگه بر ی خودمو میکشم....یادته یادته....بعد اون یه خنده موزی کرد یه نگاه کرد به زن...بعد تو گیج شدی...یعنی چی شد...این مگه تا همین یه دقه پیش ناراحت نبود چرا داره به من میخنده...یعنی اونم داشت فیلم بازی میکرد...ولی یادته چشات گرد  و متعجب بود هنوز تو رختخواب و پتوت بودی...بعد که مرد رفت زن برگشت به تو گفت این کولی بازیا چیه خجالت بکش ...و تو موند ی که خب میخواد بره و بزارتمون...و زن دیگه هیچی نگفت و خب اون ادم هم نزاشتتون و نرفت...هرچند اخرش شما بودین که رفتین....چند سالت بودنمیدونم شاید کلاس اول شاید پنج سال شاید کلاس سوم یا پنجم...

بازم یه بار دیگه بود کوچیگتر بودی اینسری راس راسی رفته بود واسه بار چندم نمیدونم ...ولی تو ککتم نمیگزید تازه راحت تر هرکاری دلت میخواست میکردی اون زن بدبخت زورش به تو یاغی نمیرسید بعد داداشت رفته بود چغلیتو کرده بود که اره تو خیلی خوشحالی انگار یه تزهایی هم داده بودی که نیومد به درک...بعد مرد شروع کرد بات حرف زدن مثلا متمدنانه ولی میخواست بهت احساس گناه بده که تو چه ادم بیشعور نفهمی هستی چرا به پام نمییفتی ...ولی تو ککتم نگزید هیچی هم نگفتی بعدشم دویدی رفتی دنبال بازیت...اصن فک کنم این یه بار قبل اونسری بود ...شاید واسه همین اونسری افتادی به پاش...که ادم بیشعوره نباشی..

یه بار دیگه هم زن نسشته بود تو بالکنی چادرشو پیچیده بود دور خودش سفت و زانوهاشو بغل کرده بود طوری که تو خودش مچاله مچاله بود...چشاش نگران بود ولی بازم حرف نمیزد...اگه اونموقع قد الان بودی مطمینا میزدی تو سر خودت د لامصب حرف بزن ...چطور ی میتونی اینقدر همه چیرو اون تو نگه داری...تو نگاش کردی حجم استرس یا یه اندوه یا غم یا هرچیز گه کدر و سیاه دیگه رو حس کردی و دویدی و رفتی دنبال بازیت...چی شد و چطور شدش یادت نمیاد...ولی گودالچی عمیق تر شد...تاریک بود و سرد

سری بعدش بزرگتر تر بودی خانم بودی می می داشتی...خیر سرت شکفته بودی که همه اون جریانا ریده بود یه این شکفتگی....تو رو پله ها نشسته بودی زن پایینه پله ها ...بازم چادر دورش بود خودش و مچاله کرده بود تو چادر...شب بود...سکوت بود..تابستون بود...گرم بود... تو اون بیایون نکبت زده ی سوت و کور...فقط صدای پشه  های ان میاومد که نیشت میزدن..ولی اون لامصب بازم حرف نمیزد سکوت بود...تو فقط با چشای گرد و وحشتزده نگاهش میکردی ...دلامصب چی تو کلته حرف بزن ...قراره چی بشه ...اخرش خودت حرف زدی ...ازش پرسیدی یعنی چی میشه...زن اروم گفت هیچی نمشه چون خدا......هیچی نشد راست میگفت بازم همه چی برگشت سرجای اولش حداقل واسه نمیدونم چند وقت..ولی گوداله بود ..الان دیگه واسه خودش یه چاه تاریکی بود که عمقش معلوم نبود...

سری بعد یا همون سری قبلی با تلفن باش حرف زدی ...اینسری مرد گفت تا ببینم چی میشه...شده بودی مثه زن فقط به جای چادر یه مانتوی سیاه بلند تنت بود ...شده بودی مثه زن سکوت و خسته و اروم گفتی هیچی نمیشه ....و بازم هیچی نشد ...بعد چند وقت همه چی برگشت سرجای اولش...اره هیچی نشد حداقل واسه چند وقت اوضاع روبراه بود...و اون چاه اون چاه لعنتی...

دیگه عادی شده بود ...میرفت میومد...یه ماه...یک ماه میشد سه ماه...سه ماه شد شش ماه...یه بارم یک سال...خیلیم حال میداد تازه...بدون اقا بالاسر بدون غرغر...شده بود جز رواله عادیه زندگی...تا با اون دوست شدی...نمیدونم اون خودش میرفت یا تو یه جوری مجبورش میکردی بره...سری اول تو رفتی...از نظر اون همه چی تمام بود ...یهو با یکی سلام کردی و خندیدی..برگشت بهت گفت چه جلف بدون خداحافظی ول کردی رفتی...اره تو رفتی..میخواستی بگی به پشمتم نیست...بعدشم فک کردی مثه اون یکی مرده خودش پا میشه میاد...نیومد دیدی که نیومد...تو باز رفتی دنبالش...میخواستی مثه زن نباشی ...میخواستی منفعل و سکوت نباشی... فکر میکردی اگر مثه زن نباشی همه چی درست تر و بهتر میشه...اینه که دویدی دنبالش طوری که پاهات درد گرفت چونکه کفشات پاشنه داشت و تو به کفش پاشنه دار عادت نداشتی...دویدی دنبالش مثل فیلما...ولی یه جاش مثله فیلما نبود...تو فیلما مردا بهترو مهربونترن مودب ترن ولی اون نبود...بی ادب بود کوچیکت کرد...خوردت کرد حتی با حرکات دستت...چرا تو محل ندادی چرا باز ادامه دادی...نمیدونم شاید میخواستی بهش ثابت کنی که هوی ببین زر مفت نزن تو بیشتر از من وابسته ای ...من به پشمم هم نیست و سری دوم این پشمم هم نیست رو با دوری دو ماهه نشونش دادی.... اونم یاد گرفت...انتقام گرفت مثله خودت شد...میرفت میومد ...بازی تازه شروع شده بود ..بازی تو و اون نه بازی و تو همه ی اون بقیه ها...بعله ...بازی تازه شروع شده بود..


تلنگر زورکی

روز دوم. خب وقتی خالی میشوی و پرتگاه را رد میکنی...مسلمن که قبلش هزارو یک پیعام گرفته ای با ایما و اشاره با تحکم با زور که یک چیزی کم است و باید بایستی و زیر پایت را ببینی و ببینی که کجایی  معلقی...و بسته به میزان خریتت که همان ترس تو از خود تو و واقعیت بعدش هست هی اویزان میشوی به قلابهای الکیه ساعتی ...هی ایما و اشاره را ندیدی میگیری تا یکهو تلنگر واقعی می آید...و تو می افتی بعد که خوب له و لورده شدی و سرت هم گیج گیج رفت که چه شد من کیم و کجام ...آرام بلند میشوی مثل همان بزغاله ای که خودش را به بزغالگی زده که من چه گناهم...دورو برت را که خوب دید زدی و کسی نبود میفهمی که خودت هستی که باید گرد و خاک را از لباسهایت بتکانی ...خودت باید زحمهایت را بلیسی تا خوب شوند خودت باید ...بعله خودت باید بزغالگی انتخابی را کنار بگزاری...ولی اینکه با این تلنگر زورگی روی چی چیزی فرو افتادی و چقدر ویران کردی و چطور خود جریانی است دیگر....

مشق امروز هزار  بنویس خود را دوست دارم و به خودم اعتماد دارم و به خودم احترام میگزارم و حین نوشتن هم بلند بلند هر کلمه را بخوان....شاید بع بع بزغاله درونت بیفتد...

پی نوشت. امروزوبلاگ قبلیم رو خوندم...چقدر کتاب میخوندم..چقدر انتخابی تر عمل میکردم تو زندگیم فکر کنم شادتر هم بودم نمیدونم...باید خودم رو جمع و جور کنم...انگار کنترلم رو استرسم بیشتر بود ...چقدر دلم برای یوگا تنگ شده