یه صحنه از یه روز عادی

چادرش و کشید سرش با خودش گفت گفت بزا برم از خونه بغلی بپرسم...همینطور که چادر و رو سرش جابجا میکرد و و یه طرفش و با دندونش گرفته بود و اون طرف رو سرش بود و نبود و سعی میکرد جمعش کنه و نمیتونست..برگشت پشت سرش و نگاه کرد...دیده دختر بچه ورپردیه 5 ساله اونطرفش و سفت گرفته ریز ریز میخنده...دستش و با حرص گرفت لبه چادر و همچین از دست بچه کشیده ش که کل دستش درد گرفت ...با جرکت ناگهانیش خنده دحتره ماسید البته شاید بیشتر از درد یا ترس بود هم درد دستش هم ترس از نگاه عضب الودش...اومد بره سمت بچه بگیرش و همینطور میگفت بازیت گرفته نیمبینی چقدر بدبختی دارم...که بچه همینطور خودش و کشید کنار مثله فلجا هی خودش و میکشید رو زمین ...یهو متوجه نگاه صعیف و مظلوم و وجشتزده بچه شد...خودش و جمع کرد...حرفای مسیول بهداشت هنوز اثرش مونده بود...یعنی میخواست نزنش...یعنی میخواست مثله سریهای قبلی نزنش...چون الان فهمیده بود شیطناتای این بچه یه چیز عادیه و اونه که داره حرص عالم و ادم و رو سر این بچه بدبخت خالی میکنه...یهو دور خیزی که برداشته بود سمت بچه رو جمع کرد ...چادرش و پیچید دورش و با خودش گفت تف تو روح اونی که تورو گذاشت تو دامن من....بچه مچاله شد کناره پنجره های بالکن  زانوهاشو بعل کرده بود دستاشم گذاشته بود رو  زانوهاش... فقط چشاش از بالای دستاش معلوم بود...که مردمک چشاش اومده بود بالاترین نقطه تو چشای درشتش و همینطور  بی صدا زن رو نگاه میکرد...مراقب بود اگر باز دور خیز کرد سمتش فرار کنه....زن همینطو که زیر لب فحش میداد از در زد بیرون...درو پشت سرش باز گذاشت...داد زد نیای برونا تا بیام...از در خونه همسایه اول رد شد...دوم هم رد شد...سوم یه مکث کرد ولی بازم رد شد...رسید به در خونه چهارم...در زد...دختر جوون همسایه طبق معمول با موهای کوتاه و چتری در و باز کرد یه تیشتر پوشیده بود ساده یه چیزی تو مایه های شکلاتی کرمی با یه دامن کوتاه...طبق معمول هم اون خنده احمقاته رو صورت سفید بی روحش بود...بهش گفت سلام رویا نون دارید ...غذامون نونیه نونمون هم کمه....اونم گفت اره اره بابام تازه نون اورده بیا تو...زن گفت نه مرسی برم باید غذا بچه ها رو بدم...رویا رفت تو اشپزخونه با چهار تا نون تافنون تازه برگشت بسه این ....لب  زن به خنده باز شد...وای مرسی زیاده خودتونم دارید...و همش تو فکرش بود که بگه داریم اونوقت از بایت شام هم خیالش راحت راحت بود....که رویا گفت اره بابام کلی نون خریده...نونا رو گرفت زیر چادرش خداحافظی کردو و راه افتاد....تند تند راه میرفت در سوم و دوم و اول رو رد کرد رسید به دره نیمه باز خونشون...بچه هنو ته اتاق بود ولی مشعول شده بود با موچه هاییکه به خاطر گرمی هوا سرو کلشون تو هر سوراخ سمبه ای باز دشه بود...سفره ناهار هنوز پهن بود و ماهیتابه پر از تخم مرغ و گوجه وسط سفره رو یهاز نون بود....نو نا رو گذاشت رو سفره و یه طرفه سفره انداخت رو نونا...رفت تو اشپزخونه با یه ظرف سبزی خوردن و دو تا پیاز سفید چارقاچ شده رو سبزیها برگشت ....از کمر خم شد و ظرف پیازا و سبزیورگذاشت رو سفره...داد زد پرهام بیا ناهار به دخترم نگاه کرد با عصبانیت که هنوز تو صداش و نگاهش بود بهش گفت مگه ناهار نیمخوای...دختر یواش یواش خودش و مثله فلجا کشید کنار سفره ...برگشت بهش گفت مگه فلجی پا نداری اینطوری راه میای...پرهام با یه شلوارک و یه شمشیر پلاستیکی تو دستش دوید اومد کنار سفره...یه نگاه به ظرف تخم .و مرغ و گوجه کرد و گفت من نمیخوام چرا سفیدهش و جدا نکردی...زن  هیمنطور که یه نون رو از زیر سفره میکشید بیرون گفت زردش جداست  نمیبینی اینو و با اون یکی دستش اشاره کرد به یکی از زرده ها...پاشو برو یه بشقاب بیار تا واسط جدا بزارم تو بشقاب....پسر بلند شد همزمان دختر هم پاشد زن نگاش کرد تو کجا دختر جواب داد منم ماست میخوام...هردو با هم دویدن سمت اشپزخونه....
نظرات 2 + ارسال نظر
آنا دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 ساعت 12:02 http://aamiin.blogsky.com

داری با کودک درونت کلنجار می ری پگاه؟

یک شناختهایی تازه حاصل شده بین من و اون فکر کن بعد از این همه سال....شاید خاصیت عشق همین باشد آنا که تلنگری بهت میزند که خود واقعیت را پیدا کنی....شاید اگر داستان من رو بشنوی موضوع خوبی بشه برای داستان نویسیت ...از همونها که کلاریس هم دارد ...ولی بیشتر از این نمیشه فرار کرد باید تصمیم گرفت ....یا موند و ساخت یا رفت و داستانش کرد

آنا یکشنبه 26 اردیبهشت 1395 ساعت 11:11 http://aamiin.blogsky.com

داستان جالبی بود. اما طفلک دخترک.

اره طفلک دخترک شیطونیش اینطور ش کرده ..

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.