من و خودم

وقتی رسیدم نروژ خسته بودم و خورد...شبش قرار بود بریم بیرون پیاده روی تو هوای مزخرف بادی و  بارونی و 7 درجه نروژ...ظهر رسیدم هرچی سعی کردم بخوابم نشد که نشد ....هرچی بیشتر به موقع رفتن نزدیک میشدیم استرس و دلتنگی و ناراحتی و هرچی حس گه تو دنیاست تو وجودم بیشتر و بیشتر میشد..هی به خودم میگفتم پگاه همش چهار روزه میگزره ...اصلا بیا روزا رو با هم بشماریم ببین چه راحت و زود میگزره...سخت تره اینا رم گزروندی ...ولی بغض لعنتی افتاده بود خفت گلوم و فشار میداد...باهاش حرف زدم گفتم خستم خیلی راحت گفت خب نرو...اینو که گفت گریم گرفت....دویدم بیرون مسیول برنامه رو پیدا کردم بهش گفتم خسته ام و حالم خوب نیست...کلی ازم سوال کرد که چیز ی احتیاج ندارم بهم آب داد و شکلات ...وقتی ناراحتیشو دیدم بازوش گرفتم گفتم جورجیا هیچیم نیست فقط نیاز به استراحت دارم..شاید از چشام فهمید گریه کردم....یه آب معدنی دیگه گذاشت تو دستم گفت برو استراحت کن...فقط پرسیدم سشوار داره یا نه چون رو حساب اینکه هتلها سشوار دارن سشوارم و نیوردم و من چه کنم با این سینوسهای حساس و این بادهای گند اینجا...یکم پرسو جو کرد کسی نداشت...برگشتم اتاقم بازم گریم گرفت ولی دیگه از اون حسای گند خبری نبود...هی با خودم میگفتم چرا به فکر خودم نرسید که میتونم نرم ...

چرا اینقدر همه چی رو به خودم سخت میگیرم....

چرا به فکر خودم نبودم ...

چرا یکی دیگه خیلی بهتر از خودم میفهمه من چمه و چی نیاز دارم...

چرا به جا اون همه حسای گند و افتادن تو چاه ناامیدی و ربط دادن گوز به شقیقه یه لحظه به فکر خودم نرسید که تنها چیزی که الان احتیاج دارم تنهایی هست و استراحت....

چرا چرا....

با خیال راحت رفتم دوش گرفتم...آب گرم کردم چایی سبز درست کردم چمدونم و باز کردم لباسای فردا رو اماده کردم ...و رفتم زیر پتو...به همین راحتی ...فرداش خوب بودم انرژی داشتم که از صبح ساعت 8 تا 10 شب سر کلاس و جمعهاشون باشم ....روز اول گذشت روز دوم و سوم و چهارم هم گذشت...کلی هم فان داشتم با بچه ها...ولی تمام مدت به جواب همون سوالها فکر میکردم ..

به اینکه چند بار تو زندگیم پیش اومده اونچه که میخواستم اینقدر ساده و دم دستی بوده و من پیچیدش کردم ...به جا جواب دادن به اون حس ساده اجازه دادم اون حسای منفی گند بزنه به چیزای گنده تر...چند بار!!!!

از این به بعد هرچی پیش میاد میزنم رو شونه خودم و میگم پگاه اینم میگزره مثه همه چیزای دیگه که گذشته بیا با هم روزا رو بشماریم که چطوری تند و زود میگزره...فقط تورو خدا به خودت سخت نگیر...همه چی رو بهم ربط نده...خیلی وقتا چاره این حسات فقط تنها موندن و ریکاوریه خودته...