توی انباری

همیشه خوشش میومد قایم بشه...هر گوشه ای گیر میاورد خوشو قایم میکرد...و اروم و بدون هیچ حرکتی مینشست ...انگار حتی نفس هم نمیکشید....خوب هم ادای مرده ها رو در میاورد....یکی از بازیهاش این بود خودش و میزد به مردن بعد داداش بدبختش همه بلایی سر این در میاورد...یه بار هرکاری کرد تکون نخورد داداشه افتاد به گریه ...زن از تو آشپزخونه دوید بیرون ...دامن کرمی زیر زانو پاش بود...یه بلوز بافتنی نازک آستین کوتاه صورتی...موهاشم کوتاه تا روی گردنش که طبق معمول با دو تا شونه پلاستیکی دو طرف سرش مانع شده بود موها موقع آشپزی بیان تو صورتش...جوراب ساق گوتاه هم پاش بود طبق معمول....یه رژ کمرنگ صورتی رو لباش بود و خط چشاش هم سر جاش...همه اینا نشون میداد روز خوبیه اون روز یا شاید هم شبش شب خوبی بوده....زن همینطور که کفگیر توی دستش رو تکون میداد برگشت گفت...چی شد دو دقه نمیتونید آروم باز ی کنید غذا رو آماده کنم الان باباتون میاد....پسر همینطور که گریه میکرد اشاره کرد به خواهرش...دحتر که یواش یواش نیشش داشت از گریه داداشش باز میشد همینطور ول افتاده بود رو زمین....زن گفت چشه ....پسر گفت...تکون نمیخوره مرده....زن خم شد یه نشگون ریزی از دختر بگیره دختر جستی پرید...و زد زیر خنده...زن ترسید از این جرکتش ..رفت سمتش که نشگونشو بگیره ...اخر سر گیرش آورد رو بازوشو یه نشگون کوچیک گرفت دختر هم که از ظاهر زن فهمید امروز روز خوبیه...هی شروع کرد رو بازوش و مالیدن و بالا و پایین پریدن و با خنده و مصخره گفتن وای چقدر درد داشت وای چقدر درد داشت...زن برگشت تو آشپزخونه ...مرد از در وارد شد...زن رفت سمتش مرد یه چیزی دم گوش زن کقت و زن خنده با عشوه ای کرد  و رفت تو آشپزخونه...دختر مطمین شد امروز روزخوبیه...مرد برگه های امتحان بچه ها رو داد دست دختر ...رفت سمت اشپزخونه...غذا امادس...آره الان میارم...پرویز ندا بیاین وسیله ها سفره رو ببرید...دخترو پسر با هم دویدن سمت آشپزخونه...چارتا بشقاب و و چار تا قاشق به دست برگشت تو اتاق ...دختر داد زد پرویز سفره رو بیار دیگه...سفره رو با با کلی معطلی چیدن...زن سیب زمینی و مرع سرخ شده رو همراه گوحه های پخته شده دورش گذاشت تو سفره...مرد لباسشو عوض کرد و تا نشست کنار سفره گفت...یکم ابکیش میکردی...زن همینطور که میرفت سمت آشپزخونه...وا آبگی آبگی چشه این مگه میخوای توش شنا کنی...زن با یه ظرف ماست و یه ظرف سبز ی خوردن برگشت سمت سفره ...نشست...مثل همیشه قشنگ نشست دو تا پاهاشو کجکی گذاشته بود یه طرف....مرد اخماش تو هم بود...همه شروع کردن به خوردن...دختر زیر چشی مردو نگاه میکرد انگار شده بود بشکه باروت....تند تند میخورد....یهو نون تو دستشو ول کرد تو بشقاب...این چیه به این خشکی از گلو پایین نمیره...شیش تا چشم به بشکه باروت خیره شده بود...مرد از کناره سفره بلند شد..همینطور که داد میزد...صد بار گفتم از این غذاها ی خشک درس نکن من نمیدونم ننت خیلی فانتزی بوده آقات فانتزی بوده....همین مرغو با چارتا گوجه میذاشتی تو آب بپزه...زن همینطور که حرکات تند مردو با چشاش دنبال میکرد اروم کفت...این گوجس کنارشا...مرد عصبانی اومد سمت بشقاب میخواست بزنه شوتش کنه  زیر لبی گفت استعفرالله و با یه حرکت سریع برگشت سمت جالباسی همونطور که شلوار بیرونش و میکشید رو شلوار راحتیش با چشای گشاد نگاه زن کرد و داد زد ....دفه دیگه اینطور ی غذا بپزی نمیخورم و هیمنطور که زیر لب غر میزد هرچی میگم جوابم میده.میخوای شنا کنی توش..از در زد بیرون....زن سرشو برگردوند سمت سفره چارتا چشم درشت و گرد داشتن نگاش میکردن...بدون اینکه هیچی بگه سرشو انداخت پایین و شروع کرد غذا خوردن...پسر هم شروع کرد عذا خوردن...دختر اما یه نگا به زن میکرد یه نگا به لفمه یه خورده میجوید باز یه نگاه به زن میکرد...غذا رو که خوردن زن سفره رو جمع کرد هیچ حرفی از بشقاب خودتون و ببرید تو آشپزخونه و اینا هم نشد   ...پسر مشغول باز ی با ماشناس کوچیک آهنیش بود ...دختر اما حواسش به زن بود..شاید فکر میکرد الانه که باید گریه کنه...یا فحش بده.زن همه ظرفا رو چید رو هم سفره رو هم جمع کرد همشون رو هیمنطور دورش چید....موقع خواب ظهر بود...طبق معمول زن بالشتشو برداشت کنار ظرفتس عذا و سفره دراز کشیدچادرشم کشید تا رو سرش دستش رو پیشونیش بود...از زیر چادر گفت اروم باز ی کنید من نیم ساعت بخوایم ...صدای ماشین باز ی پسر آرومتر شد...دختر هم همباز ی پسر شده بود...بعد ده دقه یهو صداشون رفت هوا ...زن باز از زیر چادر تهیب زد...میخوام نیم ساعت بخوابم...دختر چند تا از اسبابازیها رو گرفت دستش اروم به پسر گفت بریم تو اون یکی اتاق....با هم رفتن تو اون یکی اتاق...اسباب بازیها رو چیدن وسط گل قالی ...عادتشون بود ...گل قالی مرکز شهر بود همیشه...هیمنطور که عرق باز ی بودن...دختر رفت سمت کمد...با یکی از ماشینا...ببین اینجا مثلا گاراجه...پسر همینطور که سرش گرم بازی بود گفت باشه...دختر رفت رو کپه نرم سبد لباسا نشست...عادتش بود جاش اونجا بود ...گاهی صابونای خارجی خوشبو رو بین لباسا پیدا میکرد کلی ذوق میکرد ...انگار یه گنح پیدا کرده باشه...گاهی از داخل کمد یه چی به پسر میگفت پسرم جواب میداد...تا یواش یواش صدا هردوشون ارومتر ارومتر شد و هردو خوابیدن...سلام ..سلام خوبی پس خوابی بیا تو...چشای دختر تو تاریکی کمد نیمه باز شد...گوشاش تیز شد ...ساعت چهاره شما هنوز خوابید...نیم ساعت گفتم بخوابم از صبح سرپام...بچه ها کجان وا ظرف پهرم که هیمنطور این وسطه ...فکر کنم تو اون اتاق خوابن یا دارن باز ی میکنن...دختر اروم تکون خورد ...یوسف کجاست...زن از تو آشپزخونه گفت ...نمیدونم چایی میخوری...آره ...همینطور که با سینی چایی میرفت سمت اتاق گفت نمیدونم والا ظهر اومد بهونه غذا گرفت و رفت...وا راست میگی...آره بخدا...اومد خونه ما نشسته داره تلویزیون میبنیه مسابقه فوتباله...دختر انگشتش رفت سمت دهنش..عادتش بود ناخن بخوره ...طول کشید تا صدا زن در اومد...نگفت واسه چی اومده...چرا قبل اینکه بیاد حجت دیده بودش تو خیابون بش کفته بود مسابقس میای با هم ببینیم اونم گفته بود اره برم لباس عوض کنم میام...زن هیچی نگفت ...چرا چیزی شده مگه اتفاقا گفت تو نمیدونی اینجاست واسه همین پرسیدم  میخواستم ببینم بت گفته کجا میره...زن با صدای اروم که ته چاه میاومد گفت نه نگفت میاد خونه شما...دختر یه تیکه از ناخنشو که وصل به گوشت بود کند...درد ش صداش و در اورد...یهو یک چیز گرمی از گوشه انگشتش سرازیر شد با اون یکی دستش لمسش کرد خیس بود ...اول فکر کرد اب دهنشه...با پاش در کمد و یکم باز کردنوز وارد کمد شد ... قرمز بود ...خون بود ...از رو کپه لباسا پرید پایین

بیقراری

هرچه این سفر به اخر خودش نزدیک میشه من هم بیقرارتر میشم...دو هفته لعنتی همش دو هفته دیگه و بعدش یک هفته مثله اسب در یک کنفرانس بودن و بعد برمیگردی به خانه ات البته فقط برای چند روز و باز هم چمدون و سفر....از یک هفته قبل از عید تا همین الان و تا اواسط تیر اوضاع همین بوده و هست...زندگی با یک چمدون ...دلم برای گلدانهایم تنگ شده خیلی خیلی زیاد...دلم برا اشپزخانه ام و فسنجان درست کردنم تنگ شده...دلم برای خرید کردن برای خانه هم تنگ شده ....دلم برای خانه پر نور افتاب گیرم تنک شده ...برا ی تختم که تازه جابجایش کرده بودم و چقدر همه چیز دلوازتر شده بود...دلم برای او هم تنگ شده...با همه فراز و نشیبهای هنوز انگار تارهای نامریی ما رو بهم وصل میکنن...دلم برای اغوشش تنگ شده برای تن گرمش...نمیدونم چرا این کارو باخودم کردم سه ماه سفر اخه لعنتی اونم بعد از این همه مسافرت....شاید یه زمانیکه بهش نگاه گنم خیلی سال بعد بگم بعله من  نصف دنیا رو گشتم و چه و چه ...ولی موضوع اینه هرچی بیشتر میگردمو و میبینمو و حس میکنم بیشتر دلم یه گوشه دنج میخواد مخصوصا خود م و اون...دیروز تو مدیتیشن یه صحنه خیلی زیاد باهام موند ...من ایستاده بودم پشت پنجره اشپزخونه نورگیر اون ...پشت ظرفشویی روبروی همون درخت با شگوفه های صورتی که امسال دیگه شگوفه ها ش و ندیدم...همینطور اونجا بودم هیچ کار ی نمیکردم...فقط ایستاده بودم ...پشت به نگاه خودم...انگار حیاظ رو نگاه میکردم مثل وقتهایی که نان میگزارم برای پرنده ها و بعد رصدشان میکنم که چگونه نانها را میخورند...دوست دارم زودتر تکلیف همه چیز معلوم شود...انگار که معلق باشم ها ..همه اش آشوبم...دلم میخواهد برگردم 

شادی

خیلی وقت بود شاد نبودم...یعنی حسی نداشتم ...همش با خودم میگفتم الان همونجام که همیشه میخواستم خدا رو شکر چیزهای دیگه هم جوره چرا من شادی رو بمس نمیکنم...چرا بی حسم...امروز رفتم مدیتیشن...یعنی اینجا یک کلاس یوگای واقعا پیدا کردم مثل همانهایی که ایارن بود و هفت سال مداوم جای امنی شده بودند برای من...بعله یک موسسه یوگای واقعی...زنها با لباسهای سفید و حتی کلاه ....بوی عود...آشپزخونه برا یخوردن چیز یبعد از یوگا...بدون کفش باید وارد یمشدیم..بعد از یک ساعت مدیتیشن...دیدم انگار بدون هیچ اتفاقی شادم...آرومم...با اینکه اکثر زمان مدیتشن در باقالیا بودم...ولی بعدش ارام بودم...نه عمی نه حسادتی نه مقایسه ای نه حرصی هیچی...به رسم ایارن یک چایی سبز برای خودم درست کردم...زودتر از همیشه لپ تاب رو خاموش کردم ...و شروع کردم موسیقی سنتی گوش دادن و نوشتن شبانه ا...دلم طاقت نیورد این حال خوش ساده رو ثبت نکنم...برای همین دوباره اومدم سراغ لپ تاپ و اینجا...باید یک فکر اساسی برا یخودم بکنم...من واقعا به یوگا کردن نیاز دارم...شاید باید موسسه خودم رو راه بندازم!...انرژی که تو محیط یوگا و کلاس یوگا هست چیز دیگریه برای همین تنهایی یوگا کردن اون حس رو نداره...

انرژی زندگی

یک بار یکی بهم گفت انگار به یک منبع انرژی وصل هستی که همیهش و همه جا شارژت میکنه....از این دست کامنتها زیاد گرفتم چشات برق داره ....و شاید همون برق منبع انرژی....و یا اینکه انرژی خوب یدار ی ...و این اخر یکه انرژی زندگی رو ادم درونت حس میکنه....بعد با خودم فکر کردم انرژی زندگیدورن من پس این ادم گنده دماغی که هر از گاهی میاد بیرون و جریان زندگی رو استاپ میکنه کیه...اینانرژی زندگی کجاست من دارم فیلم باز یمیکنم یا نه واقعا همچین حسی درونم هست که منتقل هم میشود...

یه صحنه از یه روز عادی

چادرش و کشید سرش با خودش گفت گفت بزا برم از خونه بغلی بپرسم...همینطور که چادر و رو سرش جابجا میکرد و و یه طرفش و با دندونش گرفته بود و اون طرف رو سرش بود و نبود و سعی میکرد جمعش کنه و نمیتونست..برگشت پشت سرش و نگاه کرد...دیده دختر بچه ورپردیه 5 ساله اونطرفش و سفت گرفته ریز ریز میخنده...دستش و با حرص گرفت لبه چادر و همچین از دست بچه کشیده ش که کل دستش درد گرفت ...با جرکت ناگهانیش خنده دحتره ماسید البته شاید بیشتر از درد یا ترس بود هم درد دستش هم ترس از نگاه عضب الودش...اومد بره سمت بچه بگیرش و همینطور میگفت بازیت گرفته نیمبینی چقدر بدبختی دارم...که بچه همینطور خودش و کشید کنار مثله فلجا هی خودش و میکشید رو زمین ...یهو متوجه نگاه صعیف و مظلوم و وجشتزده بچه شد...خودش و جمع کرد...حرفای مسیول بهداشت هنوز اثرش مونده بود...یعنی میخواست نزنش...یعنی میخواست مثله سریهای قبلی نزنش...چون الان فهمیده بود شیطناتای این بچه یه چیز عادیه و اونه که داره حرص عالم و ادم و رو سر این بچه بدبخت خالی میکنه...یهو دور خیزی که برداشته بود سمت بچه رو جمع کرد ...چادرش و پیچید دورش و با خودش گفت تف تو روح اونی که تورو گذاشت تو دامن من....بچه مچاله شد کناره پنجره های بالکن  زانوهاشو بعل کرده بود دستاشم گذاشته بود رو  زانوهاش... فقط چشاش از بالای دستاش معلوم بود...که مردمک چشاش اومده بود بالاترین نقطه تو چشای درشتش و همینطور  بی صدا زن رو نگاه میکرد...مراقب بود اگر باز دور خیز کرد سمتش فرار کنه....زن همینطو که زیر لب فحش میداد از در زد بیرون...درو پشت سرش باز گذاشت...داد زد نیای برونا تا بیام...از در خونه همسایه اول رد شد...دوم هم رد شد...سوم یه مکث کرد ولی بازم رد شد...رسید به در خونه چهارم...در زد...دختر جوون همسایه طبق معمول با موهای کوتاه و چتری در و باز کرد یه تیشتر پوشیده بود ساده یه چیزی تو مایه های شکلاتی کرمی با یه دامن کوتاه...طبق معمول هم اون خنده احمقاته رو صورت سفید بی روحش بود...بهش گفت سلام رویا نون دارید ...غذامون نونیه نونمون هم کمه....اونم گفت اره اره بابام تازه نون اورده بیا تو...زن گفت نه مرسی برم باید غذا بچه ها رو بدم...رویا رفت تو اشپزخونه با چهار تا نون تافنون تازه برگشت بسه این ....لب  زن به خنده باز شد...وای مرسی زیاده خودتونم دارید...و همش تو فکرش بود که بگه داریم اونوقت از بایت شام هم خیالش راحت راحت بود....که رویا گفت اره بابام کلی نون خریده...نونا رو گرفت زیر چادرش خداحافظی کردو و راه افتاد....تند تند راه میرفت در سوم و دوم و اول رو رد کرد رسید به دره نیمه باز خونشون...بچه هنو ته اتاق بود ولی مشعول شده بود با موچه هاییکه به خاطر گرمی هوا سرو کلشون تو هر سوراخ سمبه ای باز دشه بود...سفره ناهار هنوز پهن بود و ماهیتابه پر از تخم مرغ و گوجه وسط سفره رو یهاز نون بود....نو نا رو گذاشت رو سفره و یه طرفه سفره انداخت رو نونا...رفت تو اشپزخونه با یه ظرف سبزی خوردن و دو تا پیاز سفید چارقاچ شده رو سبزیها برگشت ....از کمر خم شد و ظرف پیازا و سبزیورگذاشت رو سفره...داد زد پرهام بیا ناهار به دخترم نگاه کرد با عصبانیت که هنوز تو صداش و نگاهش بود بهش گفت مگه ناهار نیمخوای...دختر یواش یواش خودش و مثله فلجا کشید کنار سفره ...برگشت بهش گفت مگه فلجی پا نداری اینطوری راه میای...پرهام با یه شلوارک و یه شمشیر پلاستیکی تو دستش دوید اومد کنار سفره...یه نگاه به ظرف تخم .و مرغ و گوجه کرد و گفت من نمیخوام چرا سفیدهش و جدا نکردی...زن  هیمنطور که یه نون رو از زیر سفره میکشید بیرون گفت زردش جداست  نمیبینی اینو و با اون یکی دستش اشاره کرد به یکی از زرده ها...پاشو برو یه بشقاب بیار تا واسط جدا بزارم تو بشقاب....پسر بلند شد همزمان دختر هم پاشد زن نگاش کرد تو کجا دختر جواب داد منم ماست میخوام...هردو با هم دویدن سمت اشپزخونه....