من و خودم و او

همیشه شک داشتم پر از شک و تردید...شاید وقتش است حالا که تمام شده شکم را به بخشی از اینچه بر من رفت پاره کنم و یقیت یافته را باز ننهم..

روزها تند تند میگزرند و من باز در سفر هستم...مواظب کلاممان باشیم ...ایران که بودم خانواده ام همیشه شاکی بودند از سفرهای زیادم ..اینقدر عادی شده بود که وقتی میخواستم بروم حتی کسی بدرقه ام نمیکرد ...و وقتی دم در میگفتم من رفتمها در جواب میشنیدم خب برو دیگه درم ببند پشت سرت...همیشه در جواب اعتراضهای خانواده میگفتم تا قبل از سی سالگی سفرهای داخلی بعد از سی سفرهای خارجی و همان هم شد...شما حسابش را بکن کشوری که من هستم مردمش معروفن به سفر کردن ...یعنی رفتن به کشورهای دیگه و شروع مسافرت از سن پایین جر فرهنگشان است ...سفر کردن چیزی است که برایش پول خرج میکنند...و حالا همانها به من میگویند مارکوپولو ....اوضاع همچین چیزی است...و راستش را بخواهید اوایل کلی ذوق و شوق داشتم از دیدن کشوی جدید و تجربه ای جدید ولی حداقل الان میدانم چیزی بجز خانه ام و گلدانهایم و آشپزخانه ام و ارامشم نمیخواهم ...این سفرها ی اخیر تنهایی خیلی خوب بود برایم ....باعث شد اعتماد بنفس به فاک رفته ام را بدلیل مهاجرت پیدا کنم مثل همان زمانها در ایران شوم که همه کارهایم را بدون وابستگی به کسی انجام میدادم...و این دستاوردی بسیار ارزشمندی است برای من....که باعث شد احساساتم را بهتر بشناسم که دوست داشتنم به خاطر غربت و تنهایی است یا نه به خاطر خود دوست داشتن است ... و این هم دستاورد خوبی بود برایم ...حالا روشنتر و واضح تر میدانم که چه میخواهم ...حالا کمتر میترسم...وضعیت دکترایم هم بهتر تر است خدا رو شکر...نوشتن مقاله ها برایم بهتر شده  و راحت تر شده...کنفرانسی که شرکت کردم بهترین کنفرانس در رشته ماست...ارایه خوبی داشتم انجا ....که سوپر وایزرم هم دوست داشت...و همه اینها برای منی که بسیار نسبت به خودم سخت گیرم و حساس روی پیشرفتم و مستقل بودنم روی دستاوردهای زندگیم بقول خارجیها گریت است....میدانید هرچقدر در ایران خوب باشید باز هم طول میکشد تا خود را در کشور جدید پیدا کنید هرچقدر هم برای دکترا و به عنوان یک ادم تحصیلکرده مهاجرت کرده باشید باز هم سخت است...حالا برای کسی که ایران موفق بوده و شرایط خوبی داشته و در محیط کارش جا افتاده و شناخته شده بوده این از صفر ساختنها سخت است...

بقول مشاورم میگوید زنهایی مثل تو زیادی مستقلند و وابسته شدن  و وارد شدن به یک رابطه برایشان استرس اور است حالا همه اینها را در نظر بگیرید به اضافه مهاجرت و تغییر همه چیز در زندگی....ولی الان که مستقل تر شده ام و باز به همان پگاه مستقل و با اعتماد بنفسی که بودم نزدیگتر شده ام شناخت اینکه عشق است یا وابستگی که مارا به هم وصل میکن برایم شیرین است...اینکه بفهمی بدون او هم میتوانی زندگی کنی و بقول خودش خوب هم زندگی کنی ولی یک چیز ی این وسط  شما را بهم وصل میکند از شیرینیهای زندگیست... 

هر اتفاقی در این رابطه بیفتد به عنوان کسی که هیچوقت دنبال عشق نبودم و همیشه با منطقم جلو میرفتم خوشحالم که عشق را تجربه کردم بله عشق را و دوست داشتن را تجربه کردم و یاد گرفتم و این عالیست...شاید یک روزی داستانش را نوشتم ....


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.