اقدامی در جهت اصلاح فضای مجازی

ادامه وبلاگ در اینستاگرام از اینجا دنبال کنید لطفا:

 

www.instagram.com/pichomohre.blogfa/

بالاخره هر کسی یه روزی کاسه صبرش لبریز میشه...

اگه قبل از تجربه ی ماجراهای پلیس فتا و همکار سابقم بود با خودم میگفتم توی پلیس فتا کی اهمیت میده؟! اما حالا میدونم که اهمیت داده میشه و پیگیری میشه...

زحمتش فقط یه امروز بود واسمون....و اینکه چیزی از دست نمیدیم....بالاخره مملکت قانون دارهههه....اینجا متن صریح قانون....و اینجا متن شکایت ارایه شده به دادسرای انقلاب...

ماهی به طعم عسل...شماره هفت

سلام.....

دوستای گلم با اینکه اینجا چندین بار نوشتم و لینک دادم که نوشته های ما رو توی اینستاگرام دنبال کنید...هنوزم بعضی دوستان اینحا سراغ ما رو میگیرند....

تا اطلاع ثانوی نوشته های ما رو توی پیج اینستاگرام دنبال کنید...وبلاگ فعلا جهت نوشتن سفرنامه و پست های طولانی هست....آدرس اینستاگرام ما:pichomohre.blogfa

---------------------------------

بعد از اینکه از دبی برگشتیم شرح ماه عسل شماره هفت رو آماده کردم فقط منتظر بودم پیچ عکس ها رو از دوتا مموری بریزه توی هارد که بتونم پست بزارم....خلاصه  یه ماهی منتظر عکس ها بودم و بعدش که عکس ها درست شد از تب و تاب پست گذاشتن گذشتم.....تا اینکه چند شب پیش وقتی پیچ گفت مهره میخوایم دوباره بربم هانی مون..... دیگه شرح مسافرت دبی رو نمینویسی وبلاگ؟! تلنگر زده شد که بیام و بالاخره نوشتمو پست کنم....

خلاصه این شما و این هم شرح هانی مون شماره هفت که همون زمان نوشتمش....

:

اول از همه باید تشکر کنم از همه ی دوستای مهربونم که اینستاگرام و اینجا کلی اطلاعات خوووب بهم دادند...دوستای مهربونی که ساکن دبی بودند و شماره تماس برام گذاشتند...اما بین همه ی اینها باید یه تشکر ویژه هم از نگار عزیزم میکنم که هر سوالی من میپرسیدم میرفت با عکس و نقشه و جزییات دقیق برام مینوشت....خلاصه که یه دنیا ممنونم....الهی خدای مهربون از وجود خودش جواب خوبی هاتونو بده.....

قصه ی ماه عسل شماره هفت از یه کنفرانس تو دبی شروع شد و بعد از پایین و بالا کردن همه چی تصمیم بر این شد که سه تایی باهم بریم دبی و پیچ یه روز کنفرانس شرکت کنه....تا روز آخر ما هنوز تعداد روزهایی که میخواستیم اقامت کنیم و ستاره های هتل رو قطعی نکردیم...نظر پیچ چهار ستاره و پنج ستاره بود اما من میگفتم سه ستاره هم خوبه....تعداد روزهامون هم از سه شب و چهار روز شروع شد و هی هتل و تعداد روزهای مختلف رو عوض کردیم تا اینکه شب قبل سفر پیچ بلیط ها رو کانفرم کرد و مسافرتمون شد شش شب و هفت روز همراه با صبحانه و نهار در هتل سه ستاره سان اند سند!!

پروازمون از این طرف ماهان بود و پرواز برگشت فلای دبی بود....فک کن روز پرواز ما از صبح درگیر ارز گرفتن بودیم و یه پست هم اینستاگرام گذاشتم همون زمان...تا ساعت دوازده و نیم ما درگیر پرداخت خروجی و پرداخت هزینه ارز بودیم...خلاصه چمدون و وسایل تو ماشین بود و بین بانک ملی و ملت در رفت و آمد بودیم....

حواله ها رو گرفتیم و بدو بدو رفتیم خونه مامانم اینا نهار خوردیم و اونا ما رو رسوندن فرودگاه... از صبح که هفت بیدار شدیم واشر دیگه نخوابیده بود...بعد نهار طبق عادتش میخواست بخوابه که هی سرشو گرم کردم که نخوابه...رفتیم فرودگاه و ارز ها رو گرفتیم و کارت پرواز گرفتیم و منتظر شدیم...ساعت چهار و نیم  رفتیم سمت هواپیما و تانشستیم توی صندلیمون واشر خوابش برد !!

خدا رو شکر اولین تجربه ی هواپیمای واشر عالی بود....ما همش میگفتیم اگه گوشاش درد بگیره و گریه کنه چیکار کنیم بقیه ی آدم ها چه گناهی کردند صدای گریه گوش کنند اما خدا رو شکرررر عالی بود...پرواز ماهان خوب بود...غذای خوشمزه با کلی خوراکی های جور واجور....چیز خاصی هم نبود اما چون هر چیزی یه ظرف مخصوص داشت خیلی هیجان انگیز بود....من جوجه سفارش دادم و پیچ چلو گوشت....غذامونو خوردیم و همچنان واشر خواب بود....یه کم از غذا واسه واشر نگه داشتیم و نیم ساعت مونده بود که برسیم واشر بیدار شد...شاد و خوشحال غذاشو خورد و ساعت 7رسیدیم داخل فرودگاه دبی....که فوق العاده بزرگ بود....تا چمدون ها رو تحویل گرفتیم و از هتل امدند دنبالمون و ساعت هشت رسیدیم هتل...این لابی هتل....اینم طبقات بالا

اول از همه در مورد هتلمون بگم که عالی بود....فوق العاده تمیز و میتونم بگم حتی بهتر از هتل چهار ستاره رامسر بود...نکته ی خیلی مهم این هتل این بود که به همه جا نزدیک بودیم....5دقیقه پیاده روی تا الغریر و دی تو دی و ایستگاه مترو....خلاصه از این لحاظ عالیییی بود....هتل فقط دوتا مشکل داشت...اولی این بود که سرویس بهداشتی دمپایی نداشت که همون شب اول خودمون خریدیم.... دومین مشکل و اساسی ترینش غذای هتل بود....با اینکه ما قبل از سفر کلی سرچ کرده بودیم و خیلی ها از غذای سان اند سن تعریف کرده بودند نسبت به هتل های دیگه اما چون آشپزها فیلیپینی و بنگلادشی و هندی بودند اصلا غذاها با ذایقه ی ایرانی ها هم خونی نداشت...مخصوصا اینکه ما واشر همراهمون بود...یه موضوع دیگه در مورد هتل اینکه ما شب اول طبقه ی دوم بودیم که صدای دیسکو تو اتاق میومد البته آزار دهنده نبود واقعا اما خب صبح به رسیپشن گفتیم و اتاق ما رو جا به جا گرد و ما رفتیم طبقه چهار....

خلاصه از فرودگاه که رسیدیم اتاقمونو تحویل گرفتیم و بدو بدو رفتیم الغریر که کالسکه بخریم! من کالسکه ی واشر رو با خودم نیاورده بودم تصمیمون این بود اونجا یه کالسکه عصایی سبک بخرم. رفتیم الغریر و اول توی کارفور گشتیم و یه کم اب میوه و خوراکی خریدیم....و بعد رفتیم دنبال بی بی شاپ که از اونجا کالسکه بخریم....چون طبق گفته نگار قیمت مناسبی داشت...خلاصه ساعت ده بود و دیدیم بی بی شاپ دیگه کسی رو راه میده و میگه فردا....یه کم دیگه دور زدیم و امدیم هتل و خوابیدیم. فردا صبحش پیچ اول صبح باید میرفت محل کنفرانس که یه هتل خیلی شیک و پیک بود...(من عکس های کنفرانس رو دیدم)....پیچ رفت و من و واشر رفتیم صبحونه....صبحونه خوردیم و لباس پوشیدیم بریم الغریر کالسکه بخریم.....اول اینو بگم که قبل رسیدنمون همش استرس داشتم اون روزی که پیچ نیست من چیکار کنم کشور غریب با یه بچه اما وقتی از نزدیک وارد ماجرا شدم چیزی جز امنیت حس نمیکردم.... خلاصه بعد صبحونه واشر رو زدم زیر بغلم و پیاده رفتیم بی بی شاپ و چندتا فروشگاه  دیگه توی الغریر رو چک کردم  و کالسکه ها رو نگاه کردم و در نهایت کوچیک ترین و سبک ترین و البته مناسب ترین از لحاظ قیمت رو خریدم. خلاصه با واشر گشتیم و یه کم خرید کردیم و کلی از فروشگاه ها با عنوان مید سیزین تخفیف داشتند و سر در بعضی ها بای تو گت وان فری ادمو وسوسه میکرد و ساعت یک برگشتیم هتل و منتظر نهار شدیم....نهارمون بوفه آزاد بود و من با دیدن اون همه ظرف بزرگ وارمر دار گفتم واااای عجب تنوعی دارهههه خودمو آماده کردم که کلی غذا بخورم....اولین ظریفی که بازش کردم لچفسکو بود!!! توی دلم گفتم وای این چیههه....ظاهر دقیقا نخود آبپز با کاهو...خلاصه آقا من هی در ظرف ها رو با هیجان باز میکردم و هیییی نامید میشدم...اصلا ظاهر غذا یه جوری بود که دوست نداشتی تستش کنی..  من همیشه فکر میکردم دوست دارم غذاهای جدید امتحان کنم و توی ذهنم این بود چرا بعضیا میگند بعضی غذا ها با ذایقه ی ما جور در نمیاد....اما با دیدن غذاها دیدم واقعا ذایقه حرف اول رو میرنه با توجه به اینکه میدیدم مهمون های غیر ایرانی هتل خیلی با اشتها غذا میخورند...خلاصه من واسه خودم و واشر یه کم ماکارونی و مرغ و سالاد و میوه برداشتم....اما از حق نگذریم سالاد های خوشمزه ای داشتند....مثلا سالاد میوه که ترکیب هندونه و سیب و پرتقال و یه سس خوشمزه بود از نظرم عالی بود....خلاصه بعد نهار امدیم بالا خرید های صبح رو گذاشتیم و دوباره با واشر خیلی حرفه ای رفتیم خرید که واشر طبق عادتش بعد نهار توی کالسکه خوابش برد و من تا عصر واسه خودم میچرخیدم و واشر هم خواب بود و خسته نشد...

عصر با واشر امدیم و یه ساعتی استراحت کردیم تا پیچ از کنفرانس امد و من و واشر رو با دست پرررر در روز اول دید.... خلاصه دوباره رفتیم گشت زدن....روز سوم تصمیم گرفتیم تور شهر رو بریم...طبق گفته ی لیدرمون تور شهر وی ای پی و معمولی بود و هر  نفر  250 درهم و 180 درهم بود...تفاوتش در رستورانی که واسه شام میرفتند بود + وی ای پی قایق سواری در ونیز دبی و مونو ریل در جزیره ی پالم بود...خب ما وی ای پی رو گرفتیم یعنی نفری 250 درهم که دو نفر میشد حدود 500 هزار تومن....تورمون عالی بود...تا سوار اتوبوس شدیم پک خوراکی ها رو باز کردیم....فوق العاده بود همه چی....همه جا رو رفتیم دیدیم و کلی کیف کردیم...ابن بطوطه رفتیم....رفتیم دبی مارینا و  قایق سواری کردیم....سوار مونو ریل شدیم و دور تا دور جزیره پالم چرخیدیم و یه رستوران خیلی خیلی خوب با موسیقی زنده هم رفتیم واسه شام.....با توجه به غذاهای بد هتل اون شب خیلی شام بهمون چسبید......بعدم موسیقی زنده یه اقای جوونی ویلون میزد که آخر کارش پیج اینستاگرامشو معرفی کرد و همون جا ما فالوش کردیم...و در کمال تعجب دیدیم رکورد دار گینس هست و برج میلاد کنسرت داشته و با کلی خواننده و بازیگر خارجی عکس داره.....اخر شب هم رفتیم دبی مال و فواره ها و آکواریوم دبی رو دیدبم.....که عالی بود....من قبلا فیلم رقص اب دبی رو دیده بودم...همیشه فک میکردم حالا همچین چیز خاصیییی هم نیست بعنی تو فیلم عظمت ماجرا زیاد به چشم نمیاد اما در واقعیت عالییییی بود....صدای موسیقی و ضرب آب اصلا میبردت رو ابرها..همون شب یه پست اینستاگرام گذاشتم:

"یه شب فوق العاده کنار برج خلیفه...

دوست داشتم اولین عکس واشر در کنار برج خلیفه قلم دوش باباییش باشه...معلوم نیست دفعه بعد کی دوباره بیایم اینجا...شاید خیلی نزدیک شاید خیلی دور...حتی شاید خود واشر تنها بیاد اینجا...

امیدوارم اون زمان هم لبش خندون و دلش شاد باشه و پیش خودش فکر کنه اولین دفعه که برج خلیفه رو دیدم قلم دوش بابام بودم و مامانم ازم عکس گرفت...."

.اما بزرگی برج العرب یه حس خاصی داشت...یه جوری انرژی منفی داشت.....که دفعات بعد که خودمون امدیم هم همون انرژی رو حس میکردم...توضیح بیشتر نمیدم در مورد حسم...اما پیچ میگفت نه هیچ حسی نداره و عالیه همه چی....که البته بعد که برگشتیم فهمیدم همون شبی که ما اونجا بودیم یه اتفاق بد افتاده و شاید انرژی اون ماجرا رو من دریافت کردم...(یکی از دوستای صمیمیم مامانش همون شب فوت شدند...خدا روحشونو شاد کنه و بیامرزشون)

خلاصه تور تموم شد و ما برگشتیم هتل...اما به عنوان تجربه ی خودم میگم با اینکه فوق العاده بود و خیلی خوش گذشت و هم توری هامون هم یه سری آدم های پایه بودن که فقط تو اتوبوس میزدن و میرقصیدن...اما نظر خودم اینه 500 تومن نمی ارزید!! هرچند قیمت گشت شهر همینه و کمترین حالتش همون نفری 180 درهم هست...اما به نظرم اگه اهل مترو سواری و حتی تاکسی باشی خیلی کمتر از این واسه خودت در میاد...تنها موردش توضیحات لیدر آقای جهان بود که حسابی با واشر دوست شده بود  که خب قبل از رفتن حسابی میتونی توی نت بچرخی و بخونی....پس پیشنهادم واسه کسایی که قصد سفر برای بار اول دارند اینه که گشت شهری نرند!! دقیقا همین تجربه رو ما واسه استانبول هم داستیم....هزینه ی تور مثلا بیوک ادا صد دلار بود نفری....ما با مترو رفتیم اسکله و خودمون بلیط کشتی گرفتیم و رفتیم بیوک ادا که کلا 20 دلار هم نشد نفری....

از فردای تور شهر.....ما هر بعد از ظهر یکی از جاهایی که با تور رفتیم رو میرفتیم....چون تور فقط بیست دقیقه تا نیم ساعت هر مکان توقف میکنه...

دومین توری که خیلی دوست داشتم برم پارک ابی بود که البته بعد از صحبت با یکی از هم هتلی هامون که یه بچه ی دو ساله داشتند منصرف شدم....اولین موضوع این بود که دوستمون گفت همیشه یه نفر باید پیش بچه باشه....گفت مثلا من میرفتم یه وسیله استفاده میکردم بعد میومدم پیش دخترم و بعد همسرم میرفته....خلاصه اینکه دو نفری هیچ بازی ای رو نتونستند انجام بدند...دومین موضوع این بود که هر نفر 320درهم بود بلیطش و واسه واشر هم 200درهم باید میدادیم....و یه پارک آبی حدود 850تومن تموم میشد....در نتیجه دلم اصلا رضایت نداشت با اینکه پیچ مشکلی نداشت

اما خب اون تور رو نرفتیم....در عوض هر روز صبح وسایل شنا بر میداشتیم و می رفتیم ساحل و واشر کلی بازی می کرد و دوست های جدید هندی و هندی پیدا می کرد....و یا میرفتیم استخر هتل که طبقه ی هشتم و روی پشت بوم بود و فوق العاده خلوت بود!!

هر روز ما رفتیم غیر خودمون سه تا هیچ کسی نبود....هر ساعتی هم میرفتیم هیچ کسی نبود.....خلاصه اینجا هم کلی واشر بازی کرد با تیوپ اقای شیر....یک کار دیگه ای که توی این سفر کردیم به روز رفتیم دراگون مارت که قبلا از هر کسی پرسیده بودم میگفت باید با تاکسی برید و حدود 160 درهم هزینه داره چون از شهر فاصله داره....اما ما با مترو رفتیم ایستگاه الراشدیه پیاده شدیم و از اونجا اتوبوس سوار شدیم و جلو در دراگون مارت پیاده شدیم....اونجا هم خیلی خوب بود...همه ی وسایلش چینی بود اما نه چینی هایی که توی ایران میبینیم....کیفیت خیلی بالاتر...خلاصه از اونجا به پیچ گفتم ما که پارک ابی نرفتیم بیا همون پولو بده یه اسمارت واچ واسه خودت بخر که اینقد دوست داری....آخه هر فروشگاهی میرفتیم و لوازم الکترونیکی داشت پیچ میرفت و به اسمارت واچ ها نگاه میکرد...

خلاصه از اونجا یک اسمارت واچ خریدیم که با گوشیش سینک میشه و کلی آپشن و اپلیکشن داره...و پبچ هم چون خیلی خوشحال شد گفت پس مهره تو هم بیا جشنواره ی گل گلی و خال خالی رو اینجا ادامه بده....و نتیجه شد یه سری وسیله گل گلی و خال خالی....

یه شب هم شال و کلاه کردیم و ایکیا و هایپر پاندا که رو به روی ایکیا هست رفتیم....ایکیا که همیشه جذاب و خوبههه و هایپر پاندا هم خوب بود.یه روز هم رفتیم دی تو دی که افتتاحیه ی یه شعبه جدیدش بود و از خود هتل سرویس  داشت......با اینکه خیلی ها میگند اجناس دی تو دی بنجل و به درد نخوره اما بعضی چیزهاش قیمت هاش خیلی خوب بود....کلا روال دی تو دی گویا اینه که اجناسش یک تا 10 درهم هست اما این شعبه ی جدید چیزهای گرون تر هم داشت..

یه شب هم رفتیم سیتی سنتر و  شام از این مرغ های غیر اسپایسیشون خریدیم....یه سری دونات خوش آب و رنگ هم داشتند که با کلی ذوق و شوق خریدیم که با اولین گاز چهره هامون تو هم رفت...چون مزه ی خمیر خام میداد و افتضاح واسه یه لحظه بود.یه روز صبح هم رفتیم جبل علی که لیدرمون هماهنگ کرده بود....جبلی علی فاصله داشت اما چون من شغل سابقم خیلی با این شهر کار میکردم دوست داشتم از نزدیک ببینمش....که البته چیز خاصی نبود چند تا فروشگاه بود که قیمت های اونا هم خوب بودند به نسبت....

 

تمام مدت اقامتمون ما شام ها کی اف سی و مکدونالد و یه رستوران لبنانی سر خیابون هتل میرفتیم....یه شب هم پیتزا خوردیم که خب افتضاح بود بازم و اصلا شبیه ذایقه ی ما نبود...

برگشت ما پرواز فلای دبی بود که یکی از دوستان قبلا بهمون گفته بود فلای دبی هیچ پذیرایی نداره و واسه همه چی باید همون جا درهم یا دلار بدی!! خلاصه ما هم از توی فرودگاه واسه واشر خوراکی و غذا گرفتیم و طول پرواز هم فقط واسه خودمون نوشیدنی خریدیم... و باز هم قبل از  بلند شدن هواپیما واشر خوابید....قسمت خنده داره ماجرا این بود بر خلاف ماهان رو به روی صندلی هر نفر یه مانیتور بود و دمو یه فیلم در حال نمایش بود...به پیچ گفتم اخ جووون واشر که خوابیده... ما هم فیلم تماشا کنیمم....که یهوو دیدیم برای فیلم دیدن هم باید پول بدیم.....بعد اگه هندز فری هم نداشته باشی باید هندز فری هم بخری....جالبی این بود کل پرواز خلبان یه کلمه حرف نزد....به پبچ گفتم الان میگند اگه میخواین خلبان حرف بزنه هزینه اش 5 درهمههه!! خلاصه کل مسیر ما حرف زدیم و خوراکی خوردیم یه کم هم خوابیدیم....این دفعه هم واشر نیم ساعت به فرود بیدار شد...

در کل مسافرت خیلی خوب و محشری بود و واشر هم فوق العاده بود....کلی جاهای جالب و دوست داشتنی رو دیدیم و کلی هم چیز های خوشگل خریدیممم...و به این شکل پرونده ی ماه عسل شماره هفت به خیری و خوشی بسته شد....

روزهای ریکاوری

* صبح این عکسو گذاشتم اینستا با این توضیح:

"من از دوره ی ریکاوری تجویز خودم برگشتم....ممنونم که مهربونی هاتون بی اندازه است... به نظرم هر کسی یه دوره ای باید واسه خودش دوری از دنیای مجازی تجویز کنه....

دیشب پیچ با سه دسته گل نرگس امد خونه و عطر نرگس و عطر لبخند تو خونمون پیچید...

واقع نگاری روزهای ریکاوری امشب در وبلاگ...."

:

** یادتونه پارسال این روزها من چقدر آشفته بودم؟! فک کن خونه رو خریده بودیم شروع کردیم به بازسازی و کلی هزینه اونجا داشتیم بعد برای بقیه پول خونه چک داده بودیم و قرارمون این بود پول رهن رو بگیریم و بدیم به کسی که ازش خونه خریده بودیم.....اما خونه رهن نشد و اوضاع بهم ریخت....از یه طرف کلی هزینه توی خونه جدید کرده بودیم و خیلی چیزهای دیگه هم مونده بود...از یه طرف چک داده بودیم.....خلاصه از سیزده آذر که خونه رو خریدیم و دو روز بعدش اولین کلنگ تغییرات رو زدیم تا هفده اسفند که نقل مکان کردیم خونه ی جدید ما فقطططط استرس داشتیم و اصلا یادم نمیاد اون تایم چطوری گذشت....یادتونه میخواستم مراسم دندونی واسه واشر بگیرم....بعد میخواستیم شب یلدا بگیریم...بعد تولد من....اما همه نقشه ها نقش بر آب شد حتی امیدی واسه چیدن سفره هفت سین توی خونه جدید نداشتیم....خلاصه اوضاعی بود....چند شب پیش یهویی یاد اون روزها افتادم و یادم امد اون تایم من زندگی نکردمم در همین راستا تصمیم گرفتم امسال جبران کنممم.....یه روز که پیچ هنوز خونه نیومده بود یه ربان وصل کردم از این طرف راهرو ورودی به اون طرف راه رو به این شکل....برای افتتاح خونمون....(اون رو به رو در ورودی خونمونه و این تابلو چهار قل هم همون قسمتی هست که قراره فقط چمدون های ماه عسل های خارجه!! رو بذارم) خلاصه با واشر تزییات!!!! انجام دادیم....حتی قیچی رو هم ربان زدین و منتظر پیچ شدیم....به واشر گفتم وقتی بابایی امد و ربانو قیچی کرد بگو هورااااا و دست بزن....خلاصه پیچ از در امد و هاج و واج به من نگاه کرد که ماجرا چیههه منم گفتم امشب افتتاحیه ی خونمونه و سالگرد اون روزهای استرسی....پیچ ربانو قیچی کرد و من و واشر بالا پایین پریدیم و کلی دست زدیم....خوش گذشت...بعد هم خدا رو شکر کردیم بابت ختم به خیر شدن همه ی اون روزهای سخت....

*** یه شب هم دلم توی شمال و جاده ی شمال گیر کرده بود و هی داشتم فک میکردم شام چی درست کنم که یهوو یادم امد چندتا بادمجون داریم فوری کبابش کردم و شاممون شد میرزا قاسمی اصل گیلان!! از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون که اولین عشق پیچ من هستم و دومین عشقش غذاهای بادمجونی هست.....یه روز جمعه هم زدیم به دل کوه با مامانم اینا و آش رشته درست کردیم و خوردیم جای شما خالیییی سردی هوا و داغی آش اصلا با روح و روانت بازی میکردددد به واشر هم میگفتیم کجا امدیم؟؟ میگفت اوه بر وزن کوه...

 **** چند روز پیش فهمیدم و البته مطمئن تر شدم هر حسی داشته باشیم کائنات بهت جواب میدند....جمعه که رو به پایان بود....واشر رو خوابوندم و خودم آشپزخونه بودم و کارهامو میکردم و خلاصه فیلم دیدیم و میخواستیم بخوابیم که یهو به پیچ گفتم نمیدونم چرا نسبت به فردا یه حس خوبیییی دارم با اینکه نه جایی میخوام برم نه کسی میخواد بیاد نه اتفاق خاصی قراره بیوفتههه حس میکنم فردا یعنی شنبه یه روز خیلی خوبهههه....درسته من نسبت به هر روز سعی میکنم این حس رو داشته باشممم اما اون شب اصلا حالم یه جور دیگه بود...پیچ هم گفت خیره ایشالله حتما همین طورهههه و خوابیدیم و صبح طبق عادت همیشمون پرده ها رو کنار زدم به آسمون نگاه کردیم و  با واشر به خدا سلام کردیم و بعد دیگه حس دیشبم فراموش شد تا اینکه نزدیک ظهر یه پیغام از پیچ گرفتم که نزدیک بود غش کنممم از خوشحالی.......  البته هنوز نه به داره و نه به باره و احتمال خیلی زیاد اجرا نمیشهههه چون واقعا عقلانی نیست اما حس شیرینییییی که تصور این پیام بهم داد هنوزززز هم توی ذهنمههه....و خوشحالم که اون لحظه واشر اجازه نمیداد جواب پیچ رو توی تلگرام تایپ کنم و مجبور شدم در جواب مسیجش وویس بفرستم.......صدام پر از خندههه و ذووووق بی نهایت بود.....الان هم هی گوش میدم اون وویسو هی لبخند میرنممم....ببخشید که توضیح بیشتری نمیدم که همین طوری کلی ال بل جیمبله پشت سرمهههه.....خلاصه اینکهههه مطمئنم پیغام پیچ جواب کائنات در مقابل حس خوب شب قبلم بود حتی اگه اجرا نشهههه....

*****چند روز پیش از سر صبح هوس کیک خونگی کرده بودم بعدم خیلی وقت بود که کیک درست نکرده بودم....خلاصه امدم یخچال رو نگاه کردم دیدم نه تخم مرغ داریم نه شیر!!! هوا هم سرد بود و نمیشد با واشر بریم بخریم....خلاصه  با یه اندوه خاصیییی گفتم تیری تو تاریکیییی بیام حالا یه سرچ بکنم ببینم شاید یه رسپی از کیک بدون تخم مرغ و شیر و ماست و آبمیوه وجود داشته باشههه....همین طوری که داشتم سرچ میکردم حس کردم الان گوگل خنده اش میگیره که خبببب وقتی مواد اولیه رو ندارری لازم نیست هوس کیک کنی!!   خلاصه اینتر کردم و در کمال تعجب دیدم یه کیک بدون شیر و تخم مرغ وجود دارهههه و توضیحش این بود که این رسپی مربوط به زمان جنگ جهانی دوم هست که تخم مرغ و لبنیات خیلی کم بوده........فوری دست به کار شدم و دلمو گذاشتم پیش دل خانوم هایی که زمان جنگ جهانی دوم با کلی عشق و انرژی مثبت واسه خانوادشون کیک درست میکردن با کمترین امکانات....خلاصه که کیک درست کردم و هر مرحله خدا رو هزاااار بار شکر کردم که الان درگیر جنگ نیستیم و دعا کردم هیچ جایی از دنیا جنگ نباشههه....و البته بعدش از کت و کول افتادم چون بدون همزن هم زده بودم....خلاصه بعد از ظهر کیک باچای داغ خوردم... 

******یادتونه عکس پارچه هایی که پیچ برام برش زد واسه چهل تیکه دست دوز رو توی اینستا گذاشتم....این دوره ریکاوری و دوری از دنیای مجازی دست به کار شدم وبعد کلی تنبلی شروع کردم به دوختنش...وای عالی شد....خیلی دوسش دارم....نه اینکه فک کنیییی خیلی خوشگل شده ها...نهههه یه چیز خیلی معمولیهههه اما توی هر کوک کلی حس خوب و عشق وجود داره....خلاصه چهل تیکه آماده شد و قراره وقتی میخوام نزدیک بخاری بشینم اونو بندازم و روش بشینم....بعد اتمام این چهل تیکه (البته هنوز تکمیل تکمیل نشده باید یه لایه زیرش بدوزم) چون خیلی خوش خوشانم شده بود رفتم کاموا و میله بافتنی خریدم و تصمیم گرفتم یه چهل تیکه بافتنی درست کنم ....جالبی ماجرا اینه وقتی واشر بیداره هم میبافممم و واشر به مرحله ای رسیده که پایین پای من ماشین بازی میکنه و من بافتنی میبافم....(البته الان مامان های دیگه میان میگند وااای چطوری؟؟؟ پس تو پرانتز خودم میگم که منظورم یه ساعت نیست...در حد یه رج که مثلا من کار خودمو میکنم اونم بازی میکنه....) البته این چهل تیکه های بافتنی بهتره قلاب بافی باشه اما چون من بلد نیستم همون بافت معمولی پنسی میزنم. و فعلا عاشقشممم...کاموا هم دو رنگ گرفتم...نارنجی و زرد....نارنجی رو به اتمامه و زرد به زودی استارتش زده میشه به این شکل...

******* چند شب پیش ها پیچ هنوز نیومده بود واشر رفت و از تو کابینت فویل ها رو در آورد....تا چشمم به فویل ها افتاد دست به کار شدم و سیب زمینی شستم و برش زدم و بین برش ها نمک و کره زدم و بعد یه کم نعناع خشک زدم و توی فویل پیچیدم و گذاشتم رو بخاری....بعد حدود دو ساعت موقع شام فویلو باز کردم و عالیییی بود....سیب زمینی کبابی....شام  هم مرغ کنتاکی داشتیم با این سیب زمینی ها عالی بود....

******** گفته بودم بهتون تابستون میخواستم واشر رو ببرم مهد واسه کلاس های مادر و کودک....یه جلسه رفتیم و واشر پوست منو کند و دست از پا دراز تر از کلاس برگشتیم و فهمیدم اصلا به درد واشر در اون سن نمیخورد....توی راه برگشت امدیم پارک نزدیک خونمون یه خانوم و یه پسر همسن واشر هم اونجا بودن....خلاصه با هم حرف زدیم و بچه ها بازی کردن و بعد هم خداخافظی کردیم و امدیم خونه....وقتی امدیم خونه با خودم گفتم کاش ازش میپرسیدم همیشه میان؟؟؟ کاش باهم قرار میذاشتیم....یکی از چیزهایی که صحبت کردیم در مورد پیج چایلد سایکولوجی بود....فک کن با اون همه فالور....من امدم خونه و توی اخرین پست اون پیج یه کامنت گذاشتم که من مامان واشر هستم و یه مامانی رو امروز تو پارک دیدم و خلاصه چند تا نشونی دادم....بعدم گفتم مامان فلانی اگه پیغام منو دیدین لطفا جواب بدین...بعد یه ساعت در کمال ناباوری اون خانوم تو پارک جواب داد....الان یادم می افته خندم میگیرههههه....خلاصه کل تابستون و تا یه روز قبل مسافرت دبی ساعت نه و نیم ما با این دوستمون پارک میرفتیم و بچه ها بازی میکردند و ما صحبت میکردیم....خلاصه بعد مسافرت کم کم هوا سرد شد و نشد دیگه پارک بریم و در حد تلگرام گاهی باهم حرف میزدیم که یهویی گفتم بزار بگم بیان خونمون تا هم بچه ها پیش هم بازی کنند و هم ما باهم ارتباط داشته باشیم و من به یه نحوی آرزوی رفت و آمد همسایه ای رو بر آورده کنممم...مخصوصا اینکه گل پسر دوست پارکی یه ماه از واشر کوچیک تر بود و خود مامانش هم یه ماه از من....خلاصه این هفته یه روز امدن خونمون و کلیییی خوش گذشت و خیلی خوشحالم که دوست جدید پیدا کردم و اینکهههه برامون یه آش خوشمزه آورد و من با دیدن ظرف غیر یه بار مصرف گل از گلم شکفت که آخ جون منم یه چیز خوشمزه درست میکنم و ظرفشونو بر میگردونم....

 ********* دوره ی دوستان دبیرستان این ماه خونه ی ماست و البته هنوز یه روز که همه بتونن بیان مشخص نشدههه اما خب من کلی فانتزی میکنم در موردش و اینکه یاد دوره ی پیش خونه ی ما می افتم خندم میگیرهه که طناب کشی و زوو هم جزو بازی ها بود....به خودم که کلی خوووش گذشت.....و اینکه صدای خنده هامون کل ساختمونو برداشته بود......
چند هفته پیش گل دختر دوست داشتنی موهامو درست کرد و بافت و وقتی پیچ دید موهامو کلی خوشش امد و گفت چه خوشگل شدهه چه طوری اینطوری درستش کرده؟! و گل دختر دوست داشتنی گفت یه روز دیگه دوباره درست میکنم و پیچ ببینه و یاد بگیره....خلاصه چند روز پیش دوباره میخواست ببافه که پیچ هم امد و با دقت نگاه کرد و گفت تا حدودی یاد گرفتم!! قرار شد روز دوره پیچ موهامو درست کنههه....خدا عالمه چی در بیاد....

ماهی به طعم عسل....شماره هفت

* به لطف خدای مهربون ماه عسل شماره هفت خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردیم قسمتمون شد....واسه پیچ دعوتنامه شرکت در یه کنفرانس تو دبی امد و ما خیلی یهویی بعد از پایین و بالا کردن هزینه ها تصمیم گرفتیم سه نفری بریم دبی ماه عسل شماره هفت...شنبه گذشته درخواست ویزا دادیم و شنبه 23 ابان قراره ویزاها بیاد و یه شنبه 24 آبان ایشالله پروازمونه....

توی اینستا دوستای گلم خیلی زحمت کشیدند و کلی بهم اطلاعات دادند... اما من همچنان از پیشنهادات دبی گردی دوستان غیر اینستایی استقبال میکنم....یه دفترچه برداشتم و تمام اطلاعاتی که بهم میدین رو یادداشت میکنم....

بقیه ی پست های مرتبط به ماه عسل شماره هفت و بقیه چیزها رو همچنان میتونید از لینک اینستاگرام بخونید....ایشالله اگه عمری باقی باشه برمیگردیم و شرح ماه عسل شماره هفت رو اینجا میذارم...

خط و نشان...

 

میخوام براتون یه ماجرایی تعریف کنم که تا الان اینجا نگفتم....یعنی لزومی برای این کار نبوده اما الان چند وقتیه لازمه که بگم....اون شرکتی که من با دعوا امدم ازش بیرون رو یادتونه?! به هر دلیلی من امدم از اون شرکت بیرون و همون روز یه اتفاق عجیب افتاد....برای پیچ یه ایمیل ارسال شد از ایمیل خود من....ایمیل حاوی یه عکس بود که  عمو کوچیکم که 6 سال حدودا از من بزرگتره دستشو انداخته بود دور گردن من و با هم عکس یادگاری گرفته بودیم....وقتی پیچ ایمیلشو چک کرد گفت مهره چرا عکس خودت و عمو رو واسه من فرستادی?! تعجب کردم من اصلا ایمیلی برای پیچ ارسال نکرده بودم....ساعت ارسال ایمیل زمانی بود که من اصلا اینترنت نداشتم....پیچ گفت شاید دستت خورده....گفتم این ایمیل مال 5 یا 6 سال پیش چطوری ممکنه?? قطعا یه نفر ایمیل منو زیر و رو کرده و این ایمیل رو پیدا کرده و برای تو فرستاده.... بعدم من اصلا زمان ارسال ایمیل بیرون بودم و اینترنت نداشتم... فرستنده ی ایمیل هر کسی بوده نمیدونسته ما عمو و برادرزاده هستیم اما قطعا تو رو میشناخته و احتمالا نیت خیری نداشته و فک کرده از من یه آتو گرفته و با همین ایمیل تصمیم داشته مثلا زندگی منو خراب کنه....بعد از دیدن ایمیل فوری امدیم ایمیل منو چک کردیم و دیدیم سند ایتم و اینباکسم پاک شده....به یاهو ایمیل زدم که اشتباهی صورت گرفته و ایمیلای منو برگردونید....خلاصه چون نمیدونستیم کی این کار رو کرده و گفتیم شاید برای افراد دیگه ای هم ارسال کرده باشه و یا سوء استفاده ی دیگه ای کرده باشه رفتیم پلیس فتا شکایت کردیم...

اون زمان توی ذهنمون این شکایت تیری توی تاریکی بود....خب ماجرا رو تعریف کردیم و پسورد ایمیل رو دادیم به اونا...و امدیم بیرون....توی ذهنمون این بود که پیگیری ای نمیشه و این همه پرونده شکایت و دزدی اینترنتی اون وقت اونا میان همچین پرونده ای رو پیگیری کنند?! خلاصه در کمال ناباوری بعد یه هفته بهمون زنگ زدن که بیاین با متهم رو به رو بشید....ما هم شال و کلاه کردیم با پیچ رفتیم پلیس فتا....یه علامت سوال بزرگ هم توی ذهنمون بود که کی همچین کاری رو کرده??? تا وارد شدیم دیدم همکار سابق من توی راهرو نشسته....هنوز داشتم فک میکردم که این اینجا چیکار میکنه که دو زاریم افتاد.....خلاصه بماند که چه اتفاق هایی بعدش افتاد و چه ابروریزی ای شد براش....همه ی این ها رو گفتم که بگم درسته نه من شما رو میبینم نه شما منو اما خیلی راحت از طریق پلیس فتا قابل پیگیری هست که اون طرف خط که کامنت مینویسه کی نشسته و برای من زحمتش یه صبح تا ظهره که واشر رو پیش مامانم بزارم و برم یه طرح شکایت کنم با عنوان توهین و هتک حرمت....جوابش ساده است یا این حرف ها و کامنت های زشت و رکیکی که لایق خودت و خانوادت هست و شما میزنی جزو این دسته حساب میشه یا نمیشه....اگه حساب نشه که من چیزی از دست ندادم اما اما اگه حساب بشه اون وقت خیلی باهم کار داریم...امیدوارم توضیحاتم واضح و روشن باشه....تا الان هم حرفی نزده بودم چون تصمیم گرفته بودیم با دست پر شکایت کنیم.

دوستای گلم لطفا درباره ی همکارم و موضوعات اون سال کامنت نذارید...

 

هانی مون شماره شش...

هانی مون شماره شش با حضور افتخاری واشر به یاد موندنی تر از اون چیزی شد که تصورش رو میکردیم....قصه ماه عسل همون طوری که گفتم از چندتا عکس کلبه شروع شد که پیچ برام فرستاد و گفت مهره میخوام یکی از آرزوهاتو به حقیقت نزدیک کنم! گفت کلبه مورد نظرتو انتخاب کن....کلبه ی انتخابی من کلبه آبی بود....خلاصه شال و کلاه کردیم و رفتیم سمت رامسر... کلبه ها مربوط به هتل چهارستاره  بام رامسر بود که تنها وسیله ی ارتباطیش تله کابین رامسر بود....ساعت سه چک این هتل بود و ما قبل از رفتن به سمت تلکابین رفتیم و توی مسیر نهار خوردیم....رستوران بلوط ...سفارش ما  کته کباب و سیخ جوجه بود + زیتون پروده به این شکل .... غذا خوب بود و تا حد زیادی قابل قبول بود...بعد نهار رفتیم به سمت تلکابین و با دیدن لاین تلکابین تا بالاترین نقطه کوه گل از گلمون شکفت و کلی جیغ کشیدیم توی ماشین و خوشحالی کردیم....ورودی تلکابین وقتی به قسمت پارکینگ گفتیم مهمون هتل هستیم هدایتمون کردند به سمت پارکینگ وی آی پی...بعدم یه نفر از همون پارکینگ واسه بردن وسایلمون امد....با کارتی که پارکینگ بهمون داد بدون بلیط رفتیم سوار تلکابین شدیم و از حجم زیبایی زیر پامون شکه شدیممم...اینجا و اینجا و اینجا...و اینجا.....خلاصه رسیدیم سایت بالا و رفتیم پذیرش هتل که یه فضای زیبا و دلنشین داشت و بعد پر کردن مدارک هدایت شدیم به سمت کلبه ها...کلبه ها از قسمت پیاده روی تلکابین جدا بود....یعنی کسایی که فقط بلیط تلکابین داشتند نمیتونستند وارد این قسمت بشند و فقط مهمون های هتل امکان وارد شدن به اون قسمت رو داشتند در نتیجه فوق العاده خلوت بود...خلاصه رفتیم سمت کلبه ها که با نگاه کردن شماره کلبه ها و بررسی چشمی دیدیم کلبه ها از 101 شروع میشند و کلبه ما111 بود  که بین کلبه ها بهترین بود چون بقبه ی کلبه ها پنجره هاش رو به هم بود و زیاد حس بکر بودن به آدم نمیداد...اما کلبه 111 توی دامنه بود و پنجره هاش رو به جنگل باز میشد...همون فیلمی که از باز کردن پنجره توی اینستاگرام گذاشتم....و هیچ کلبه و آدمی در مسیر دیدمون نبود. ..با دیدن کلبه مون به معنای کلمه غش کردیم...... این و این و این هم داخل کلبه

اولش که میخواستیم از ماشین وسایلو بیاریم بالا توی ساکمون یه ملحفه بزرگ هم گذاشتم....توی ذهنم این بود شاید ملحفه ها خیلی تمیز نباشه....اما وقتی وارد کلبه شدیم گل از گلم شکفت همه چی فوق العاده تمیز بود حتی تمیزتر از خونه خودمون...بعد از مستقر شدن در کلبه....رفتیم یه دور اطراف زدیم و کلی عکس گرفتیم....طبقه بالای ساختمون هتل و تلکابین مه خیلی شدیدی بود و هیچ چیزی دیده نمیشد....بعد از دور زدن امدیم سوار تلکابین شدیم و رفتیم سایت پایین....قسمت شهربازی که چون وسط هفته بود فوق العاده خلوت بود....زمانی که مخواستیم هتل رو رزرو کنیم عمدا یک روز وسط هفته رو انتخاب کردیم....اول از همه این مغازه توجهمونو جلب کرد که وقتی وارد شدیم فروشنده کلی اطلاعات در مورد انواع بستنی ها ی کانادایی گفت و گفت هر طعمی رو دوست دارید انتخاب کنید اگه خوشتون نیومد بدون هیچ هزینه ای یه طعم دیگه براتون سرو میشه...خلاصه من اگ ناگ انتخاب کردم با رز بری و پیچ پاپایا با بلوبری!!! البته دلیل انتخاب دوتاییمون اسم های عجیب غریبش و باکلاسشون!! بود.... هردوتاش فوق العاده خوشمزه بودند و کار به عوض کردن طعم بستنی نرسید.....بعد از خوردن بستنی رفتیم قسمت کارتینگ...در راستای شاد کردن پسر بچه ی توی وجود پیچ بهش گفتم اگه دوست داری برو سوار شو...چشماش یهویی برق زد و رفت که بپرسه قیمتش چنده...وقتی امد گفت مهره نمیخوام سوار شم...6 دقیقه 25 تومن چه خبره اخه؟؟؟ گفتم اشکال نداره برو سوار شو می ارزه تازه کلی هم کیف میکنی...خلاصه پیچ رفت که بلیط بگیره که یهو امد گفت مهره مسئولش گفته چون مهمون هتل هستید  چند درصدی تخفیف داره و میشه 20 تومن...من و واشر بیرون پیست وایستادیم و پیچ با کلاه و آماده وارد شد.......آخرین ماشین که راننده اش شبیه شوماخر هست پیچ عزیز من بود...منم کلی ازش عکس گرفتم و تشویقش کردم و وقتی مسابقه شروع شد دیگه پیچ رو ندیدم...فقط یه پسربچه ی خوشحال و خندون توی ذهنم میومد....

بعد بازی دوباره رفتیم سمت تلکابین....از اونجایی که تنها وسیله ای که ما رو به سمت هتل میبرد همین تلکابین بود ما باید با اخرین سیانس کار تلکابین خودمون رو به سایت بالا میرسوندیم....ساعت 6 دوباره رفتیم بالا و یه کم بالا چرخیدیم...با تعطیل شدن تلکابین همه جا ساکت شد و هوا هم کم کم تاریک میشد و فقط صدای جیرجیرک ها و پرنده ها میومد....من و پیچ و واشر هم در حال قدم زدن بودیم که یهو دیدیم در اسانسور باز شد و علی دایی امد بیرون....فکر کن من چند ثانیه هنگ موندم که چقدر این آقا آشناست!! خلاصه با علی دایی عکس گرفتیم و بعدم فهمیدیم بچه های تیم صبای قم هم توی هتل هستند.. البته من و پیچ که فوتبالی نبودیم و نمیشناختیمشون... ساعت هفت و نیم رفتیم از پذیرش چندتا فیلم گرفتیم  و گذاشتیم توی کلبه واسه شب....بعدم امدیم با پیچ رفتیم کافی شاپ هتل که خلوت بود و غیر ما سه نفر و مسئولینش هیچ کس دیگه ای نبود....من سان شاین سفارش دادم و پیچ اسپرسو....فک کن منتظر بودیم سفارش هامونو بیارند که یهو دیدیم واشر خوابش برد......یه ساعتی توی کافی شاپ با موسیقی ملایم نشستیم و کلی با پیچ حرف زدیم و بعد رفتیم رستوران برای شام....شام هم خوراک ماهی و سالاد فصل سفارش دادیم که عااااالیییی بود...بعد شام هم قدم زنان رفتیم سمت کلبه و اولش یه چایی درست کردیم و بعد من برای پیچ فال حافظ گرفتم که خیلی خیلی خوب در امد.. به این شکل.....بعدم فیلم دیدیم و با صدای جیرجیرک ها خوابیدیم....قبل خواب پیچ گفت مهره بیا صبح خیلی زود بیدار بشیم.....خلاصه یه خواب پر از آرامش داشتیم و صبح وقتی چشمامو باز کردم دیدم پیچ پنجره رو باز کرده و میز و صندلی رو کنار پنجره چیده....ساعت 5 بود...و از اونجایی که ساعت سرو صبحونه 8 بود و تا اون موقع ما ضعف میکردیم کاپوچینو + ویفر خوردیم و توی سکوت موسیقی گوش دادیم و از هوا لذت بردیم تا واشر بیدار شد و کم کم آماده شدیم که بریم برای صبحانه....منو صبحانه خیلی خوب و عالی و متنوع بود و همه چی تقریبا خوردیم...و بعد دور زدن امدیم با تلکابین پایین....و دوباره توی مسیر عکس گرفتیم....خلاصه تا لحظه آخر چک اوت ما چند دفعه بالا و پایین رفتیم....به پیچ گفتم من تا اخر عمرم دیگه تلکابین سوار نمیشم مگه اینکه تلکابین برام یه وسیله واسه رسیدن به کلبه باشه...چون بدون رسیدن به کلبه تلکابین هیچچچچچ هیجانی نداره....

ما همون روز اول به پذیرش سپرده بودیم اگه کسی کنسل کرد اقامتشو رزرو ما رو دو روز بکنند که متاسفانه این اتفاق نیوفتاد و ساعت 12 امدیم بیرون و رفتیم سمت خونه ی بابابزرگم و دایی بزرگم که سمت لاهیجان هستند....چند روزی هم مهمون اون ها بودیم که عالی بود و کلی بهمون خوش گذشت....

یه روز صبح  هم بابلسر متل گرفتیم کنار دریا و وقتی از خواب بیدار شدیم نیمرو و آب پرتقال برداشتیم و رفتیم کنار دریا صبحونه خوردیم بعدم کلی عکس گرفتیم....یه روز هم به یاد بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی رفتیم چمخاله....و من تمام مدت تمرکز میکردم تا صدای عاشقانه های کتاب دوست داشتنیمو بشنوم....که البته اون روز خیلی باد شدیدی میومد و فقط تونستیم کنار دریا بازی کنیم و فیلم بگیریم....اما فوق العاده خوش گذشت چون دسته جمعی با خانواده ی دایی جونم رفتیم.....و کلی فیلم نامه ساختیم و فیلم های کوتاه گرفتیم....خلاصه که خدا رو چه دیدی شاید فیلم های ما هم یه روزی سر از جشنواره های خارجی در آورد....

دوتا نهار به یادموندنی هم خودمون توی این سفر درست کردیم...یه روز که رفتیم بازار ماهی فروش ها و ماهی + سیر ترشی خریدیم بعدم رفتیم کنار دریا و پیچ ماهی ها رو سرخ کرد و من در همون حین با واشر رفتیم و اسب ها رو تماشا کردیم....خلاصه که فیش اند چیپس واقعی دست ساز کنار دریا خوردیم... یه روز دیگه هم سینه مرغ خریدیم و رفتیم توی دل جنگل....آتیش درست کردیم و جوجه ها رو سیخ کشیدیم و من کته واقعی واقعی درست کردم و جوجه کباب و کته خوردیم...

توی راه برگشت به بارون شدید خوردیم و دنبال یه جایی بودیم که شب بمونیم که پرسون پرسون سر از یه جاده خارج از شهر  در اوردیم......دنبال سوییت هایی بودیم که از طرف شرکت پیچ بهمون میداند....خلاصه اول جاده در حد پنج دقیقه خوابم برد چشمامو باز کردم دیدم پیچ از یه جاده خاکی داره میره....گفتم مطمئنی اینجا امنه و داری راه رو درست میری؟ فکر کن یه جاده ی فرعی وسط جنگل بدون هیچ نور و یا ماشین دیگه ای....هنوز توی شک بودم که دیدم یه قسمت از جاده باید از رو رودخونه رد بشیم با ماشین.... خلاصه جلوی یه در بزرگ توی تاریکی مطلق وایستادیم و با شماره ای که داشتیم زنگ زدیم به سرایدارمجموعه....بعد 10 دقیقه دیدیم یه نوری داره از ته باغ میاد.....و طرف با یه لحجه عجیب حرف میزنه...جوری که ما هر جمله رو دوبار میپرسیدیم بعله؟!..خلاصه سرایدار امد و کارت شناسایی پیچ رو گرفت و ما رفتیم توی سوییتمون...فضا و محیط اطرافمون و اون سرایداره شبیه فیلم های ترسناک شده بود....وقتی داشتیم ماشین رو پارک میکردیم گفتم الان فقط یه کلاغ مرده کم داریم که مثلا بخوره به شیشه ماشین...بعدم دوتایی خندیدیم....اما واقعا من ترسیده بودم...بعد که رفتیم داخل سوییت به پیچ گفتم فک کن صبح زنگ میزنی به مسئول پذیرش میگی دیشب سرایدار در رو باز کرد و بهمون یه سوییت داد که یهو مسول پذیرش شکه میشه که چطور ممکنه؟؟ سرایدار چند ساله که مرده و اون سوییت ها چند ساله بدون استفاده افتادند!! هههههه ههههههه....خلاصه با کلی ترس و لرز خوابیدیم و صبح پیچ صدام کرد که مهره پاشو بیرون ببین توی چه بهشتی امدیم....وااااای وقتی امدم بیرون کلی کیف کردم و اون محیط وحشتناک دیشب تبدیل شده بود به یه فضای قشنگ و دنج...با سوییت هایی که شبیه کلبه بودند... خلاصه چایی و کلوچه اصل لاهیجان خوردیم روی میزهایی که رو به روی در سوییت ها بود و بعد به مسیرمون ادامه دادیم... بعدم سر راه پیچ برامون بستنی میوه ای خرید و توی ماشین خوردیم...یه بار هم کنار جاده تمشک و انجیر میفروختند که خریدیم...

این سفر برای واشر پر از حس های خوب و تجربه های دوست داشتنی بود...فک کن تمام وقت بازی میکرد و هر چند دقیقه یه بار میومد سمت من و از ظرف خوراکی هاش...برگه سیب...پسته...مویز و توت خشک بر میداشت و میخورد...توی این سفر کلی با حیوون های مختلف آشنا شد....دنبال اردک ها دویید....سراغ گوساله ها رفت....به مرغ ها غذا داد....شن بازی کرد....با تیکه های چوب برای خودش شمشیر درست کرد...خلاصه اینکه حسابی خوش گذروند... در کنارش من و پیچ هم یه سفر رویایی به معنای کلمه داشتیم همراه با آرزوهایی که به لطف خدای مهربون به حقیقت پیوست....

از پریشب که رسیدیم در حال تمیزکاری و شست و شو لباس ها هستم....دیروز بعد از ظهر یه سری کار هیجان انگیز انجام دادم....گفتم یه جوری از پیچ بابت این هانی مون تشکر کنم.....خلاصه آسون ترین کار ممکن رو انجام دادم....ژله بلو بری درست کردم و همه چی رو آماده کردم و وقتی پیچ سرکار بود رفتم خونه مامانم و به پیچ هم گفتم بیا اونجا.... آخر شب با پیچ امدیم خونه خودمون.....تا پیچ ماشین رو پارک کنه من آمدم بالا و شمع ها رو روشن کردم و منتظر پیچ شدم....وقتی امد بالا با این صحنه رو به رو شد (البته عکس مربوط به زمانیه که پیچ خونه نبود و من و واشر داشتیم حاضر میشدیم بریم خونه ی مامانم ) صحنه ی واقعی ای که پیچ باهاش رو به رو شد این بود....خلاصه ازش تشکر کردم بخاطر هانی مون شماره شش و گفتم به من که حسابی خوش گذشت... و به این شکل پرونده ی ماه عسل شماره شش بسته شد...

ماهی به طعم عسل....شماره شش

سلاممممم

دوستای مهربونی که از کوچ کردن ما به اینستا ناراحت هستید و اکانت اینستاگرام هم ندارید....من چند بار توی کامنت دونی لینک داده بودم و گفته بودم از اینجا میتونید بدون داشتن اینستاگرام مارو بخونید....فقط امکان لایک کردن و نظر گذاشتن براتون وجود نداره....

https://instagram.com/pichomohre.blogfa

من پست های اینستا رو میخواستم اینجا هم بذارم...تصمیم داشتم هر ده تا یا بیست تا رو در یه پست اینجا بذارم....اولین پست این مدلی رو هم اماده کرده بودم و ثبت موقت بود اما بخاطر مشکلات بلاگفا پست ثبت موقتم پاک شد....همین طور تمام نسخه های پشتیبانی که ماه پیش گذاشته بودم.

حالا به هر حال به امید خدای مهربون ما عازم ماه عسل شماره شش هستیم....ایشالله اگه عمری باقی باشه و برگردیم شرح ماه عسل رو اینجا میذارم....چون اینستاگرام برای پست های طولانی مناسب نیست....

.

به بعضی از دوست نما ها هم میشنهاد میکنم که مراقب دعاهایی که از دلشون میگذره باشند...و شک نکند که دیر با زود نتیجه دعا ها و قلب سیاهشونو میبینند...و به دوستای واقعی و مهربون همیشگیمون هم میگم الهییییییی هزار هزار برابر دعا ها و انرژی های مثبتتون به خودتون و عزیزانتون برگرده.....

مرغ سحر

اضافه شد: چون خیلی ها آدرس اکانت اینستاگرامم رو میپرسند گفتم اینجا هم بگم...هرچند گوشه ی وبلاگ هست...pichomohre.blogfa

* خب من الان شطرنجی ام!! قرار بود اینجا خونه ی اصلی باشه و اینستاگرام صرفا جهت اطلاع رسانی...اما خب راحتی و سادگی اینستاگرام منو خیلی جذب کرد و از روزی یه پست شروع کردم و این اواخر هم هر 12 ساعت یه پست جدید میذاشتم!! و خیلی دفعات هم جلو خودمو میگرفتم که دیگه به روزی سه تا عکس نرسم!! یک خوبیه ی اینستاگرام  نسبت به وبلاگ این بود که مثلا من توی وبلاگ سعی میکردم اگه دوتا ماجرا یک شکل و با یک مضمون داریم یکیشو اینجا روایت کنم اما توی اینستا همه ی ماجرا های یک شکل رو پست میکردم...بعدم اینکه من توی وبلاگ ماجراهای خیلی کوتاه در حد چندتا جمله رو هیچ وقت نمینوشتم...اما توی ایستاگرام مینویسم....چون خاصیتش مینیمال نویسی هست...به هر حال....بگذریم....در کمال ناباوری فالور های اینستا گرامم به 1000 نفر رسید و کلی خوشحال شدم از این بابت....جالبه که یه سری دوست اینستاگرامی هم پیدا کردم که قبلا وبلاگ رو نمیخوندن...و از اون طریق با اینجا آشنا شدن....همین جا از دوستای اینستاگرامی بخاطر تکراری بودن بعضی از عکس ها معذرت میخوام....

** ماه رمضون هم تموم شد و ما کلی خوش گذروندیم...با اینکه دنگ و فنگ افطاری و سحری از نهار و شام بیشتره اما من واقعا عاشقانه آشپزی کردن رو دوست داشتم....همش دنبال درست کردن غذاهای جدید و دسرهای خوشمزه بودم....یه شب  برای افطار سوفله گوشت و قارچ درست کردم محشر شد....یه تیکه ازش اضافه موند و گذاشتیم توی یخچال...صبح که بیدار شدیم...پیچ روزه بود و داشت حاضر میشد که بره سرکار....منم توی اشپزخونه گفتم صبحونه بخورم....که یهو دیدم اخ جون یه برش سوفله مونده خلاصه گرمش کردم و روشو پر از سس کرده بودم و دولپی داشتم میخوردم که پیچ امد توی اشپزخونه و گفت ااااا مهره خوردیش??? من اینو برای افطارم نگه داشته بودممم....وای حالا من هم خندم گرفته هم دهنم پره نمیتونم حرف بزنم.... با ایما و اشاره گفتم دوباره درست میکنم....ههه ههه خلاصه اینکه خیلی خوشمزه بود جاتون خالی.....یه شب هم در کنار معجون یه شربت درست کردم عالی بود...گفتم قبلا شربت خاکشیر یا تخم شربتی درست میکردم??!.. یه روز گفتم بزار یه چیز جدید درست کنم...خلاصه لیمو ترش برش زدم و ریختم توی آب سرد و شکر قاطی کردم و بعد یه قاشق گل محمدی خشک شده و یه قاشق گل بهار نارنج ریختم توی آب....وای اینقد طعم خوبی داشت....اصلا مزه ی بهار میداد....اگه یکی بپرسه بهار چه مزه ای میتونه باشه من قطعا میگم مزه این شربت... عکس تکی از شربت نداشتم برای همین این عکس رو میذارم....سالاد الویه داشتیم...

*** رفتیم پاسپورت هامونو اقدام کردیم و قبل سالگرد عقدمون پاسپورتامون امد و واشر هم پاسپورت دار شد... تصمیم داشتیم واسه سالگرد عقدمون هدیه ای نخریم و پولامونو جمع کنیم و بریم ماه عسل اما خب  بنا به یه سری از دلایل جور نشد...یکی از دلایلش هم البته شیطونی واشر بود که گفتیم میریم مسافرت و واشر همکاری نمیکنه بعد خوش نمیگذره...خلاصه تصمیم گرفتیم آخر شهریور بریم به امید خدای مهربون  که هم واشر بزرگتر شده و هم مشکلاتمون بر طرف شده....چون قول و قرارمون مسافرت بود منم انتظار هدیه نداشتم اما پیچ عزیزم واسم یه ست زرد کهربایی خرید که عاشقش شدم و بعد خودم با باقیمونده ی لوازم دریم کچر یه دستبند زرد و نارنجی درست کردم(کنار کفشم میتونید ببینیدش)....شب سالگرد هم من سوپ درست کردم و یه لونه ی سه نفره رو به تلویزیون درست کردم و پیتزا سفارش دادیم و سه نفری توی لونه شام خوردیم و خوش گذشت....بعدش هم من یه پودینگ توت فرنگی درست کردم و توی یه یادداشت نوشتم امروز اولین روز از سال ششم است....عاشقانه دوستت دارممم...خوش گذشت....

**** شب ها وقتی واشر میخوابه من و پیچ کلی کارهای متنوع انجام میدیم.... کتاب میخونیم و چیزهای خوشمزه میخوریم...میلک شیک بیسکویت شکلاتی درست کردم برای اولین بار و عالی بود... یه شب هم برای دوستم که افطاری دعوتم کرده بود یه دریم کچر درست کردیم...زرده مال خودمونه و سبزه رو برای دوستم درست کردم.....بعضی شب ها من میرم توی کار رنگ کردن سفالی هام...این اولین انار سفالیم که تصمیم گرفتم تبدیل به گوشواره بکنمش..دیدن چقدر این انارها مد شده؟؟....و این هم اولین مجسمه ی سفالی من البته میدونم زیاد خوب نشده اما خب برای شروع خوب بود...به صورت خود جوش اسمشو گذاشتم مرغ سحر میخوام آویزونش کنم  به دیوار رو به روی تختمون که صبح ها خواب نمونیم...این دیوار هم یه قصه داره....صبح ها که از خواب بیدار میشم اولین شی ای که چشمم بهش می افته این دیوار رو به روی تختمونه...قاب اول سه تا شمع به معنی جذب روشنایی و انرژی مثبت برای هر سه نفرمون....قاب دوم مجسمه ی عشاق چوبی با بچشون همراه با یه قلب که خودم بالای سرشون چسبوندم به معنی عشق به خانواده....قاب سوم برج ایفل به معنی سفر و ماه عسل های دوست داشتنی....خلاصه اینکه ما بعد از خوابیدن واشر فول تایم مشغولیم...دیشب هم یه فیلم دیدم به اسم the age of adaline که عاشقش شدم...چند تا صحنه اشک توی چشمام حلقه زد...پیچ هم خوشش امد از فیلم اما گفت مثه نوت بوک منو تحت تاثیر قرار نداد...

***** یه شب در داشتیم آهنگ گوش میدادیم دوتایی که یه اهنگ قشنگ از ستار شنیدیم و من و پیچ هردومون چشمامون اشکی شد از فکر گذشته ها و خاطراتی که کنار همدیگه داشتیم....صبحش یه کلیپ با عکس های خاطراتمون ساختم گذاشتم اینستاگرام اما کلیپ اینستا باید حداکثر 15 ثانیه باشه...توی کپشنش هم نوشتم چقد سخته از بین این همه ثانیه دوست داشتنی کنارت 15 ثانیه رو انتخاب کنم... خلاصه کوتاه بود اما خب قشنگ شد....بعدش همون کلیپ رو تایمش و عکس هاشو اضافه کردم و یکی هم برای وبلاگ درست کردم....چه خوبه که اینجا محدودیت زمانی نداریم...این شما و این هم کلیپ لحظه های دوست داشتنی پیچ و مهره ای....بعد از درست کردن اون کلیپ از اونجایی که پر از حس خوب بودم نهار خودمو تحویل گرفتم و ماکارونی با ته دیگ فراوون درست کردم و در حالی که واشر خواب بود امدم رو به تلویزیون نشستم و فیلم دیدم و خوردم...

****** برای اولین بار برنج قهوه ای درست کردم و عالییی شد....کاسرول پنیر با برنج قهوه ای درست کردم طبق دستور روی خود جعبه البته با اندکی تغییرات...ما که خیلی خوشمون امد و برنج قهوه ای رو  با توجه به اینکه دارای آهن و آنتی اکسیدان و ویتامین های گروه ب هست گذاشتیم توی لیست خریدمون از این به بعد.....بعدش هم یه ظرف شاتوت و یه ظرف البالو آوردیم و خوردیم و حرف زدیم و خندیدیم....واسه توی فریزر آلبالو و شاتوت خریدیم و بسته بندی کردیم برای روزهایی که فصلش تموم میشه...آلبالو واسه آلبالو پلو و چای آلبالویی و یا تزیین دسر و بستنی و شاتوت برای درست کردن اسموتی شاتوت و میلک شیک شاتوت....از تصور اینکه یه روز سرد زمستون کنار بخاری توی خونمون میشینم و بستنی با تزیین شاتوت یا آلبالو میخورم قند توی دلم آب میشه...

******* چند شب پیش من و واشر از صبح خونه بودیم....پیچ هم دیر تر از معمول میومد و واشر پوست منو کند از بس شیطونی کرد و حسابی له شده بودم از بس بازی کرده بودم و این ور اور رفته بودم....خلاصه ساعت 8 بود که پیچ از سرکار رسید خونه....وقتی با کلی خستگی در رو باز کردم دیدم توی دستش یه گلدون خوشگلههه....گلدون رو گرفت به سمت من و گفت تقدیم با عشق..... وای نزدیک بود از خوشحالی غش کنم....خلاصه آخر شب که واشر خواب بود رفتم چای آلبالو درست کردم با شکلات کنجدی خوردیم و خندوانه تماشا کردیم به این شکل....گلدون خوشگلمو هم گذاشتم روی میز و هی نگاه میکردم و هی کیف میکردم...یه روز هم وقتی پیچ از سر کار امد دستش یه پلاستیک بود که وقتی بازش کردم این ها بود و همین چیزهای کوچیک شد دلایل خوشحالی کل روز من....تخم مرغ شانسی با شکلات شوگر فری با آویز خونه ی عشق....یه روز هم من و مامانم همراه واشر رفتیم بیرون و من برای پیچ یه کاور و یه شلوارک خریدم...وقتی رسیدیم خونه بلافاصله پیچ هم رسید...خلاصه بهش گفتم برات یه جایزه خریدیم دوست داری طی یه عملیات سورپرایزانه بهت بدم یا همین الان خیلی عادی؟ خندید و گفت الان بده....خلاصه خوشش امد  و کلی تشکر کرد و دقیقا از اون روز هر روز تنش کرده توی خونه...میگه خیلی خنک و مناسبه....

******* واشر امروز 15 ماه شده در کمال ناباوری .....واقعا سن خوبیهههه...عاشق بازی و خندیدنه و با اینکه فوق العاده شیطونه اما من گاهی براش غش میکنمممم....توی اینستا خیلی بیشتر در مورد واشر نوشتم....اینکه عاشق نقاشی کردنه.....براش مقوا خریدیم و  کل مقوا رو به اندازه ی A4 برش زدم که روی اون ها نقاشی کنه...اولین نقاشیشو چسبوندم به در کمدش...هر وقت وارد اتاقش میشیم و چشممون به نقاشیش می افته لبخندمون کش میاد....عاشق اینه ازش اعضای بدن رو بپرسم و اون جواب بده...چند وقت قبل دیدم همه ی اعضای ظاهری مثل چشم گوش بینی دندون مو دست و پا رو بلده گفتم بهش حالا که اینقد علاقه داره بزار اعضای داخلی رو شروع کنم و در کمال ناباوری الان قلب و کلیه و ستون فقرات رو هم یاد گرفته.... ماشین کنترلیشو خیلی دوست داره....فک میکردم مناسب سن الانش نیست اما حالا میبینم اسباب بازی مورد علاقش شده....خلاصه اینکه خدایا هزاران بار شکرت...

سلامی چو بوی خوش آشنایی

بعد از یه وقفه ی طولانی بخاطر مشکلات بلاگفا بریم سراغ اتفاقات این 50 روز گذشته...بلاگفا یه تعداد از پست ها رو برگردوند...فقط مونده 6 ماه اول سال 93 و کامنت های پر از مهربونی شما...که دعا میکنم هر چی زودتر اون ها هم درست بشند...و بلاگفا بشه همون خونه ی همیشگی....

* تولد واشر برگزار شد و خدا رو شکر عالی بود....به همه خوش گذشت و خودمون هم راضی بودیم و جشن تولد یک سالگی واشر به خاطره ها پیوست....کلی فیلم و عکس به جا موند که با دیدنشون لبخند میزنیم همیشه... اینم چند تا عکس که میشد اینجا بذارم....کادوی تولد واشر از طرف من و پیچ همون سه چرخه با دسته ی هدایتگر بود که واقعا خوشحالم بابت خریدنش....هر وقت که من و واشر توی خونه تنها هستیم سوار بر سه چرخه کلی دور خونه میچرخیم و واشر بازی میکنه و همزمان من خونه رو جمع و جور میکنم ...فک کن مثلا گردگیری میکنم یا اگه اگه وسیله ای روی زمین باشه بر میدارم و سرجاش میذارم و همزمان سه چرخه رو هم حرکت میدم...چند دفعه هم با سه چرخه بیرون رفتیم که بیرون هم خیلی خوب بود به این شکل....هر دفعه بعد از اینکه از بیرون امدیم سه چرخه رو آوردیم بالا و چرخ هاشو شستیم که توی خونه هم بتونه بازی کنه...اما بیشترین استفاده رو توی خونه داریم...

** آقا از روزی که من گفتم دوست دارم خونمون تمیز باشه که مهمون سر زده بیاد هی برامون مهمون سرزده میاد....فک کن هفته قبل تولد واشر، پیچ زنگ زد که مهره مامان اینا تا 10 دقیقه دیگه میرسند خونه ما....و من در کمال آرامش بدون اینکه هول بشم و ندونم چیکار کنم فقط دست و صورت واشر رو شستم لباساشو عوض کردم...خودمم لباس عوض کردم بعد یه چندتا اسباب بازی رو سر جاشون گذاشتم و یه کم اشپزخونه رو مرتب تر! کردم چون وقت نبود کتری رو روشن کنم تا آب جوش بیاد سریع چای ساز رو روشن کردم بعدم منتظر نشستم تا مهمونامون بیان....خیلی خوب بود....بعد شب داشتم به این فکر میکردم که چه خوب شد که خونمون تر و تمیز بود وگرنه من توی 10 دقیقه کاری نمیتونستم انجام بدم....بعد هم با خودم فکر کردم چرا من اینقد مقید شدم خونمون همیشه مرتب باشه...کشف کردم چون دو ماه خونه ی قبلی وسایلامون همه توی جعبه بود و یه شلختگی مطلق حاکم بود اونجا....احتمالا اون روزها خیلی توی ناخودآگاهم تاثیر گذاشته...شاید توی ناخودآگاهم به خودم قول دادم که خونه ی جدید همیشه مرتب باشم.....

*** علاوه بر تصمیم بر تمیز نگهداشتن خونه در همه ی اوقات من چندتا تصمیم دیگه هم گرفتم....دومین تصمیم اینه که از ماشین ظرف شوییمون استفاده کنم... از اول ازدواجمون تا الان شاید من 5 بار ماشین ظرفشویی رو استفاده کرده باشم...یه اخلاق خیلی بدی که داشتم این بود که همش با خودم میگفتم حالا این دوتا ظرف چیه بذارم توی ماشین؟! خودم با دست میشورم.... خلاصه قرار گذاشتم که از وسایلی که برای آسایش و راحتی اختراع شده و من هم دارمشون استفاده کنم و به آسایش خودم احترام بذارم....سومین تصمیمی که گرفتم این بود که توی خونه حتی وقتی خودم و واشر تنها هستیم لباس های خوشگل بپوشم....آخه قبلا زیاد بند این موضوع نبودم و در کمد رو که باز میکردم اولین بلوز یا تاپی که دستم میومد رو با اولین شلوار یا دامن که اطرافش بود میپوشیدم... یکی سبز یکی بنفش!!....اما الان سعی میکنم به خودم احترام بذارم و چیزهایی رو بپوشم که بهم دیگه میان و مناسب هستند....خلاصه فک کن یه هفته بود که این تصمیمو گرفته بودم... رفتم سر کمدم و یه سری لباس ها رو ریختم دور....چیزهایی که سالی یه بار شاید میپوشیدم بعد حیفم میومد بندازم دور یا بدم بیرون....بعد برای پیچ ماجرا رو تعریف کردم و گفتم میخوام توی خونه وقتی مهمون هم نیست و حتی خودم و واشر تنها هستیم لباس های خوشگل بپوشم که اگه کسی سر زده امد توی خونمون با خودش فکر کنه "به  به چه خونه ی تمیزی به به چه مهره ی مرتبی" و بعد توی دلش بگه مهره منتظر مهمون بوده احتمالا....خلاصه فردای روزی که با پیچ در مورد این تصمیم صحبت کردم خونه ی مامانم بودم که پیچ با یه پلاستیک بزرگ وارد شد و سریع پلاستیکو چپوند توی کیف من و گفت اینا چیزی نیست!!!...و من متعجب بودم که چی بود توی پلاستیک خلاصه امدیم از خونه ی مامانم بیرون که گفت حالا توی پلاستیکو نگاه کن....و من پریدم روی پلاستیک و باز کردمش و چشمام اشکی شد....یه عالمه لباس توخونه ای خوشگل ....  یه شلوار گلبهی مایل به صورتی.... یه شلوار قهوه ای روشن.. یه شلوار گل گلی آبی مایل به فیروزه ای....یه بلوز سبز خوشگل....یه بلوز مشکی ساده....وای اینقد خوشحال شدممممم.....همون شب یک دست از لباس ها رو پوشیدم و داشتم ظرف میشستم با پیچ هم حرف میزدم....یهو به لباس هام نگاه کردم و با خنده به پیچ گفتم یعنی من با این لباسا باید قابلمه بشورم؟! من الان باید برم ناخن هامو مانیکور کنم...هههه ههههه..خلاصه کلی خندیدیممممم و خوش گذشت....(حالا فک نکنید چه لباسی بوداااا....لباس خیلی معمولیه تو خونه ای بود اما یه عالمه عشق همراهشون بود که باعث شده بود خیلی جذاب و قشنگ بشه)

**** هفته قبل تولد واشر من کلی کار داشتم برای انجام دادن....بعدم اینکه واشر به فاز اضطراب جدایی رسیده و مثه یه جوجه طلایی فقط دنبال من راه میوفته و فقط دوست داره بغلم باشه...خلاصه تمام کارهامو بچه بغل انجام دادم....یه روزی صبح که کلی کلافه شده بودم از حجم کارهایی که واسه خودم درست کردم دیدم پستچی برام بسته آورد....و با توجه به تجربه های گذشته دوتا پا داشتم دوتای دیگه قرض کردم و پریدم پایین.....وقتی بسته رو باز کردم و این چهارتا رو دیدم همون طور وسط خونه نشستم و بدون توجه به کوه کارهای در انتظار پاهامو دراز کردم و کتاب هامو ورق زدم و واشر هم دورم میچرخید....خلاصه بعدش دیگه کلافه نبودم و حالم خوب شد....

***** با دوستای دبیرستانم یه دوره داریم هر دفعه خونه ی یکی از بچه ها....کلا 6 نفریم... دفعه پیش با بچه ها صحبت میکردیم همشون میگفتن خیلی دوست دارند نامه یا یه هدیه از پست بگیرند یعنی پستچی براشون بیاره....میگفتن خیلی هیجان انگیزه اما این تجربه رو تا حالا نداشتند....البته همشون اغلب هدیه های خیلی خوب و  گرون قیمتی از همسرشون میگیرند اما میگفتن دوست دارند پستچی براشون یه هدیه حتی کوچیک بیاره...بخاطر حس اون لحظه و هیجانش...خلاصه اونجا حرفی نزدم بهشون که من چند بار این تحربه رو داشتم....اما شب که امدم خونه ماجرا رو برای پیچ گفتم و ازش تشکر کردم و بهش گفتم مرسی که تا حالا خیلی این اتفاق برای من افتاده و پستچی از طرف تو برام بسته آورده...پیچ هم گفت خواهش میکنم و گذشت....چند روز بعد دیدم پستچی دوباره امد!!! وای اصلا هر چی بگم چقد این حس قشنگههههه و حالم خوب میشه بعدش باورتون نمیشه....خلاصه رفتم بستمو گرفتم و توی جعبه پستی یه هدیه بود که وقتی بازش کردم اینا بود.....خلاصه که داریم آمار مطالعه رو میبریم بالا من و پیچ دوتایی..

****** در راستای این بالا بردن آمار مطالعه چند روز بعد از این ماجراها با پیچ بیرون بودیم و جلوی یه کتاب فروشی وایستادیم....به پیچ گفتم میشه تو نیای تا من برم یه کتاب بخرم؟ خلاصه رفتم کتاب عطر سنبل عطر کاج رو که قبلا خونده بودم و حسابی خندیده بودمو برای پیچ خریدیم و صفحه ی اولش نوشتم خنده دار ترین رمانی که خوندم تقدیم به همسر عزیزم که صدای خنده هایش برای من یعنی زندگی  بعدم امضا کردم و تاریخ زدم و شب وقتی واشر خواب بود و پیچ دستشویی بود من کتاب + یک گل رز گذاشتم روی میز به این شکل...خلاصه  پیچ کلی تشکر کرد و یه روزه کتاب رو تموم کرد و خیلی از قسمت هاش خندید....یه شب هم من در حال کتاب خوندن بودم (این همون شلوار گل گلی بود که گفتم)...یهو پیچ گفت مهره میشه این طرف رو نگاه نکنی؟! منم گفتم من دارم کتاب میخونم و نگاه نمیکنم...خلاصه پیچ هی رفت و امد و بعد از چند دقیقه گفت مهره حالا بیا اینجا....خلاصه تا رفتم چشمم به این صحنه ی رویایی افتاد که اون لحظه فوق العاده بود...کلی خوش خوشانم شد....

******* این مدت که بلاگفا مشکل داشت من و پیچ وارد یه هنر خوشگل و با اسم با کلاس! شدیم...و شب ها وقتی واشر میخوابه بساطمون پهن میکنیم و میریم توی کار درست کردن دریم کچر!!! یا در فارسی کابوس گیر....احتمال خیلی زیاد انواع مختلف دریم کچر رو دیدین اما اسمشو نمیدونید....شایدم بدونید...افسانه ی این دریم کچر هم خیلی بامزه است که من توی سرچ هام بهش رسیدم...افسانه از این قراره که جهان از رویا و کابوس پر شده و دریم کچر ها کابوس ها رو از انسان دور میکنند. با آویزون کردن اون ها رویا ها از بین تارها عبور میکنه و به وسیله ی پرها به خواب انسان سرازیر میشه و کابوس ها در میان تارها گرفتار میمونه تا با اولین پرتو خورشید نابود بشه....خلاصه اولین دریم کچر محصول مشترک من و پیچ خلق شد که عاشقش شدیم....خیلی حس خوبی داره چون دو نفری کار میکنیم و واقعا جالبهههه و خوش میگذره... همون شب هم گذاشتیمش توی اتاقمون تا رویاهای شیرین بیان به سمتمون...

******** واشر اغلب 7 صبح بیدار میشه و تا قبل از ساعت 12 که وقت نهارشه معمولا یه ساعت میخوابه....گاهی مثلا 10 میخوابه تا 11 و گاهی 11 تا 12....چند روز پیش ساعت  10 صبح وقتی حسابی بازی کرده بودیم واشر خوابید...منم پریدم توی آشپزخونه یه صدایی بهم گفت مهره حالا که همه جا تمیزه باید لیوان ها و فنجون ها هم برق بزنه....خلاصه  تمام لیوان ها و فنجون ها رو با یه مقدار وایتکس و آب ریختم توی سینک و حسابی تمیزشون کردم به این شکل و بعد دست به کار شدم و یه ته چین و کباب تابه ای خوشمزه  برای نهار خودم درست کردم...بعدش امدم توی اتاقمون و در حالی که واشر همچنان خواب بود....پنجره رو باز کردم و خودم نشستم لبه ی تخت...این هم زاویه ی دید من ...وای اینقد باد خوبی میومد بعدم صدای پرنده ها آدمو به هیجان میاورد....اینقد صدای پرنده میومد که حس میکردم اون طرف پنجره یه باغ بزرگه  با کلی پرنده ی خوشحال و خندون و یه رودخونه ی پر آب.....از تصورش قند توی دلم آب شد....خلاصه وقتی دیدم اتاقمون کلی حس خوب داره بهم میده رفتم بساط سنگ های رودخونه ای که جمع کرده بودم رو آوردم و با ماژیک های ویترایم یه کم تمرین کردم و زیر لب هی شعر خوندم واسه خودم تا واشر بیدار شد...

********* من شغل آیندمو انتخاب کردم!! یه کاری که آرزومه یه روزی محقق بشه....دلم میخواد یه کارگاه سفالگری داشته باشم....بعد هی انار درست کنم هی پرنده هی کاسه....با رنگ های خوشگل....تازگی ها مثه اینکه مد شده این مدل ظرف ها....خلاصه یه سری عکس دیدم از این مدل ظرف ها و یه دل نه صد دل عاشقشون شدم و سریع به پیچ مسیج دادم که من شغل آیندمو پیدا کردم....یه کارگاه سفالگری....خلاصه پیچ که امد کلی از آرزوهام و رویاهام  بهش گفتم و بعد همون شب به صورت ضربتی برای شروع رفتیم گل رس خریدیم....و وقتی واشر خوابید دست به کار شدم و یه انار و یه پرنده  و یه آویز پرنده خلق کردم.....وای عاشق این کار شدم....کلی سرچ کردیم با پیچ و اطلاعات گرفتیم و حتی قیمت کوره پخت سفال رو در اوردیم.....خلاصه که شاید یه روزی سفالگر ماهری بشم و ظرف های سفالی با لعاب قرمز و فیروزه ای مهره ساز برای خودش یه برند بشه....خدا رو چه دیدی!!  حالا عکس کارامو بعد از رنگ آمیزی میذارم...فعلا در مرحله ی پخت در فر به سر میبرند....اما جالبی ماجرا این بود که درست در زمانی که من با تک تک سلول هام حس میکردم این کار رو دوست دارم و آرزومه یه روزی یه کارگاه داشته باشم زنگ تلفنم به صدا در امد و مدیر شرکتی بود که تا یه ماه قبل تولد واشر اونجا کار میکردم....خلاصه حال و احوال بعد گفت مهره برگرد سرکار  یه سال شده دیگه....گفتم پسرم پیش هیشکی نمیمونه و کوچولوئه هنوز! گفت خب بیارش اینجا میدونی که من مشکلی ندارم....خلاصه گفتم فکرامو بکنم ببینم چه طوریا میشه....تلفنو که قطع کردم مطمئن بودم که بر نمیگردم اما خب ته دلمم برای شرکت و محیط دوست داشتنیش تنگ شده بود...

********** اینو بهتون بگم قبل ماه رمضون چه بلایی سر من امد!! فک کن چند روز تب و لرز و استخون درد شدید داشتم دوتا دکتر رفتم هر دوتا میگفتن ویروسه جدیده و سرم میدادن که فشارت پایینه...بعد از سه روز یهو بدنم شروع کرد به زدن یه سری دونه و وقتی دوباره پیش یه دکتر جدید رفتم گفت آبله مرغون گرفتی!! نمیدونین چه مصیبتی بود...دکترم گفت ما بعد از 13 سالگی اگه کسی آبله مرغون بگیره بهش دارو میدیم که شدت بیماری کم بشه اما شما چون بچه شیر میدی نمیتونی استفاده کنی...گفت باید شیر دهی به مدت چند روز قطع بشه!! من گفتم نه من نمیتونم یه دفعه ای از شیر بگیرمش و گناه داره...خلاصه گفت تصمیم با خودته....دارو بدم یا ندم؟ منم به حس مادرانم رجوع کردم و گفتم نه دارو نمیخوام!! این وسط نگران واشر هم بودم که اگه بگیره خیلی سخته و اذیت میشه... چند روزی که درگیر این آبله مرغون بودم  سعی میکردم واشر رو زیاد بغل نکنم و بوسش نکنم و ارتباطم با واشر به کمترین حالت ممکن رسید و بیشتر کارهاشو پیچ و مامانم انجام میدادند....بعد از چهار روز یهو متوجه ی یه رفتار جدید در واشر شدیم...فکر کن هر چیزی رو میخواست جیغ میزد و گریه میکرد...کاری که قبلا اصلا انجام نمیداد...کلی فکر کردم که چرا واشر اینجوری شده و تنها نتیجه ای که رسیدم این بود که واشر داره تلافی نبودن من . بازی نکردن منو اینجوری در میاره....خلاصه از اون روز دیگه بی خیال آبله مرغون شدم و مثه قبل بغلش میکردم و میبوسیدم و بازی میکردم و با خودم گفتم نهایتش واشر هم میگیره دیگه!! اما خوشبختانه واشر نگرفت ....دکترش گفت چون واکسن یه سالگی رو زده یا نمیگیره یا اگه بگیره خیلی خفیف میگیره ...خلاصه ماجرا ختم به خیر شد و بعد از چند روز این رفتار واشر خیلی کم شد... 

*********** این روزها واشر شده یه طوطی که فقط از ما تقلید میکنه....چند روز پیش براش غذا آوردم و گذاشتم جلوش تا بخوره...خودمم تلویزیون نگاه میکردم...همزمان پیچ با یه ظرف هندونه ی قاچ شده امد کنار ما نشست و یه هندونه زد به سر چنگال و آورد سمت دهن من...همین طوری مشغول حرف زدن بودیم و حواسمون به واشر هم بود که غذاشو میخورد...پیچ دوباره یه قاچ دیگه هندونه آورد سمت دهنم و من خوردم...هنوز هندونه رو قورت نداده بودم که یهو دیدم واشر از جاش بلند شد و یه تیکه از مرغشو آورد کرد توی دهن من و بعد دوباره رفت و سرجاش نشست....من و پیچ شکه شده بودیممم و یهو غش کردیم از خنده....که دقیقا رفتاری که پیچ با من داشت رو انجام داد....خلاصه که این روزها باید خیلی مراقب رفتار و گفتارمون باشیم که یه طوطی کوچولو توی خونه داریم و برای همین همه ی سعیمون رو میکنیم که واشر جزء مهربونی و عشق چیز دیگه ای یاد نگیره...

************ من و پیچ به روزهای اوجمون برگشتیم!! چند وقتی بود که دوتایی فیلم ندیده بودیم....در همین راستا شروع کردیم به دیدن سریال فرندز (قبلا دو سیزن رو دیده بودیم اما چون یه وقفه افتاده بود دوباره از قسمت اول شروع کردیم)...شب ها قبل از ساعت 9 وقتی من واشر رو میبرم بخوابونم پیچ دست به کار میشه و یه مبل میاره رو به تلویزیون میذاره بعدم فرش رو جمع میکنه و میز رو میاره کنار دستمون و بعدش که واشر میخوابه دوتایی میریم توی اشپزخونه و هر خوراکی ای داشته باشیم رو توی ظرف میریزیم و میاریم روی میز میذاریم به این شکل بعدم سریال فرندز میبینیم و میخندیم....البته در هفته یه شب یا دو شب هم فیلم غیر از فرندز میبینیم جهت تنوع...

************* باورم نمیشه ماه رمضون شده!! پیچ روزه میگیره....منم کلی سحر و افطار تحویلش میگیرم و کلی چیزهای مقوی درست میکنم...پایه ی ثابت افطاریمون یه معجون خوشمزه است...انبه، موز، آناناس، خرما، پودر نارگیل و شیر رو میریزم توی مخلوط کن... به همین سادگی به همین خوشمزگی....بعدم هر روز ظهر شربت زعفرون و گلاب و آبلیمو و تخم شربتی درست میکنم و میذارم توی یخچال تا زمان افطار....واسه افطار هم سوپ یا یه غذای ساده درست میکنم و سحری هم معمولا یه غذای برنجی...این افطار یکی از شب هام که علاوه بر سوپ یه کیک کشمشی و کوکو سبزی هم درست کردم....چند شب پیش برای سحر و البته برای اولین بار باقالی قاتوق درست کردم!! نمیدونم  تا حالا خوردین یا نه...یه غذای شمالی هست که ما هر وقت خونه ی بابا بزرگم شمال میریم برامون درست میکنن اما خودم تاحالا درست نکرده بودم و تجربه ی اولم بود...خلاصه که خوشمزه شده بود و پیچ هم کلی تعریف کرد...

************** اکانت اینستاگرامم رو دوست دارم....برنامم اینه اونجا هم پست بذارم....احتمالا مینیمال های زندگیمون...اما خونه ی اصلی همین بلاگفا میمونه....برای من که قبل این اکانت  پیچ و مهره یه اکانت پرایوت سوت و کور با تعداد فالورهای  محدود (فقط فامیل و دوست)کمتر از 20 نفر داشتم حالا داشتن این همه فالور خیلی هیجان انگیزه....ممنونم از تک تکتون...

بلاگفا آزاد شد

سلامممم

واااای خدایا بالاخره بلاگفا درست شد...دلم براتون تنگ شده بود....از بعد تولد واشر من هر روز میخواستم اینجا پست بذارم اما به خاطر مشکل بلاگفا نشد...بعد که دیدم مشکل بلاگفا طولانی شد توی اینستاگرام و بلاگ اسکای اکانت درست کردم به امید پیدا کردن تک تک شما ها...

فعلا این آدرس ها رو محض احتیاط داشته باشید که اگه یه وقت دوباره بلاگفا مشکل خورد همدیگه رو گم نکنیم....من در حال آماده کردن پست جدید هستم...

Instagram: pichomohre.blogfa

http://pichvamohre.blogsky.com

واااای قلبمممم....آرشیو نازنینم از اسفند 92 به بعد نیست