انرژی زندگی

یک بار یکی بهم گفت انگار به یک منبع انرژی وصل هستی که همیهش و همه جا شارژت میکنه....از این دست کامنتها زیاد گرفتم چشات برق داره ....و شاید همون برق منبع انرژی....و یا اینکه انرژی خوب یدار ی ...و این اخر یکه انرژی زندگی رو ادم درونت حس میکنه....بعد با خودم فکر کردم انرژی زندگیدورن من پس این ادم گنده دماغی که هر از گاهی میاد بیرون و جریان زندگی رو استاپ میکنه کیه...اینانرژی زندگی کجاست من دارم فیلم باز یمیکنم یا نه واقعا همچین حسی درونم هست که منتقل هم میشود...

یه صحنه از یه روز عادی

چادرش و کشید سرش با خودش گفت گفت بزا برم از خونه بغلی بپرسم...همینطور که چادر و رو سرش جابجا میکرد و و یه طرفش و با دندونش گرفته بود و اون طرف رو سرش بود و نبود و سعی میکرد جمعش کنه و نمیتونست..برگشت پشت سرش و نگاه کرد...دیده دختر بچه ورپردیه 5 ساله اونطرفش و سفت گرفته ریز ریز میخنده...دستش و با حرص گرفت لبه چادر و همچین از دست بچه کشیده ش که کل دستش درد گرفت ...با جرکت ناگهانیش خنده دحتره ماسید البته شاید بیشتر از درد یا ترس بود هم درد دستش هم ترس از نگاه عضب الودش...اومد بره سمت بچه بگیرش و همینطور میگفت بازیت گرفته نیمبینی چقدر بدبختی دارم...که بچه همینطور خودش و کشید کنار مثله فلجا هی خودش و میکشید رو زمین ...یهو متوجه نگاه صعیف و مظلوم و وجشتزده بچه شد...خودش و جمع کرد...حرفای مسیول بهداشت هنوز اثرش مونده بود...یعنی میخواست نزنش...یعنی میخواست مثله سریهای قبلی نزنش...چون الان فهمیده بود شیطناتای این بچه یه چیز عادیه و اونه که داره حرص عالم و ادم و رو سر این بچه بدبخت خالی میکنه...یهو دور خیزی که برداشته بود سمت بچه رو جمع کرد ...چادرش و پیچید دورش و با خودش گفت تف تو روح اونی که تورو گذاشت تو دامن من....بچه مچاله شد کناره پنجره های بالکن  زانوهاشو بعل کرده بود دستاشم گذاشته بود رو  زانوهاش... فقط چشاش از بالای دستاش معلوم بود...که مردمک چشاش اومده بود بالاترین نقطه تو چشای درشتش و همینطور  بی صدا زن رو نگاه میکرد...مراقب بود اگر باز دور خیز کرد سمتش فرار کنه....زن همینطو که زیر لب فحش میداد از در زد بیرون...درو پشت سرش باز گذاشت...داد زد نیای برونا تا بیام...از در خونه همسایه اول رد شد...دوم هم رد شد...سوم یه مکث کرد ولی بازم رد شد...رسید به در خونه چهارم...در زد...دختر جوون همسایه طبق معمول با موهای کوتاه و چتری در و باز کرد یه تیشتر پوشیده بود ساده یه چیزی تو مایه های شکلاتی کرمی با یه دامن کوتاه...طبق معمول هم اون خنده احمقاته رو صورت سفید بی روحش بود...بهش گفت سلام رویا نون دارید ...غذامون نونیه نونمون هم کمه....اونم گفت اره اره بابام تازه نون اورده بیا تو...زن گفت نه مرسی برم باید غذا بچه ها رو بدم...رویا رفت تو اشپزخونه با چهار تا نون تافنون تازه برگشت بسه این ....لب  زن به خنده باز شد...وای مرسی زیاده خودتونم دارید...و همش تو فکرش بود که بگه داریم اونوقت از بایت شام هم خیالش راحت راحت بود....که رویا گفت اره بابام کلی نون خریده...نونا رو گرفت زیر چادرش خداحافظی کردو و راه افتاد....تند تند راه میرفت در سوم و دوم و اول رو رد کرد رسید به دره نیمه باز خونشون...بچه هنو ته اتاق بود ولی مشعول شده بود با موچه هاییکه به خاطر گرمی هوا سرو کلشون تو هر سوراخ سمبه ای باز دشه بود...سفره ناهار هنوز پهن بود و ماهیتابه پر از تخم مرغ و گوجه وسط سفره رو یهاز نون بود....نو نا رو گذاشت رو سفره و یه طرفه سفره انداخت رو نونا...رفت تو اشپزخونه با یه ظرف سبزی خوردن و دو تا پیاز سفید چارقاچ شده رو سبزیها برگشت ....از کمر خم شد و ظرف پیازا و سبزیورگذاشت رو سفره...داد زد پرهام بیا ناهار به دخترم نگاه کرد با عصبانیت که هنوز تو صداش و نگاهش بود بهش گفت مگه ناهار نیمخوای...دختر یواش یواش خودش و مثله فلجا کشید کنار سفره ...برگشت بهش گفت مگه فلجی پا نداری اینطوری راه میای...پرهام با یه شلوارک و یه شمشیر پلاستیکی تو دستش دوید اومد کنار سفره...یه نگاه به ظرف تخم .و مرغ و گوجه کرد و گفت من نمیخوام چرا سفیدهش و جدا نکردی...زن  هیمنطور که یه نون رو از زیر سفره میکشید بیرون گفت زردش جداست  نمیبینی اینو و با اون یکی دستش اشاره کرد به یکی از زرده ها...پاشو برو یه بشقاب بیار تا واسط جدا بزارم تو بشقاب....پسر بلند شد همزمان دختر هم پاشد زن نگاش کرد تو کجا دختر جواب داد منم ماست میخوام...هردو با هم دویدن سمت اشپزخونه....

روز مادر 8 می

دیشب شب عجیبی بود...ایمیلش را به هزار چیز تعبیر کردم...و ناراحت از اینکه به جای این موش و گربه بازیها بهتر نیست رک و راست حرف بزند...و یا بمانیم و باشیم یا تمام و خلاص ...البته خلاص که نه ولی تمامش کنیم...بعد دیدم جور دیگری هم میشود بهش نگاه کرد اینکه شاید او هم در شک است و میترسد بیاید و حرف بزند و میخواهدنظر من را بداند از بین همین ایمیلها ...بعد یک غم بزرگی افتاد نه دلم و یک بغض بزرگتر...دیدم این روش دوم نگاه کردن به قضیه هم امگان دارد برای همین توپ را شوت کردن در زمین او ...تا خودش موضعش را مشخص کن...ولی ته دلم غوغا بود...و ان بغض لعنتی...نشستم به کاویدن درون خودم...یک چیزی ان پایین پله ها افتاده بود ...پیچیده بودندش رد یه پارچه گهنه وصله دار و همینطور بدون تکونی افتاده بود پایین پله ها و پشتش هم به من بود...حس کردم این من سه ساله ام است ولی خیلی کوچکتر بود مثل یک نوزاد مثلا 9 ماهه بود ...تپل و سالم بود  صورتش نشان میداد خوب بهش غذا داده اند ...ولی چشمانش بسته بود و گردنش از عقب اویزان بود وقتی که بغلش کردم...انگار مرده بود ...در اغوشم دستانش اویزن بود و گردنش کامل از عقب افتاده بود با چشمهای نیمه باز...وحشتناک بود ...ادم را یاد کودکان در مناطق حنگی میانداخت بعد از بمباران....خیلی دلم سوخت...خیلی گریه کردم...خیلی زیاد با صدای بلند...انگار که خودم کشته بودمش...خیلی نازش کردم در آغوشم گرفتمش مثل یک مادر ...حس کردم تنش گرم است نه سرد نبود و انگار خودش را چسباند به من به سینه ام و صورتش را در اغوشم پوشاند ولی تا سرم را میاوردم پایین که نگاهش کنم باز گردنش همینطور اویزان بود عقب با چشمهای نیمه باز...مثله اینکه از نگاه من بترسد هی بهم نزدیک میشد تا سرمو میگرفتم بالا که رو به اسمون گریه کنم ولی تا نگاش میکردم گردن اویزون میشد مثه مرده ها...واقعا ایمان اوردم که اره یه چیزی درون من خیلی خیلی وقت پیشا مرده...یه چیزی که نمیخواستم ببینمش ...شاید واسه همینه از نگاهم فرار میکنه از بس بهش نگاه نکردم از بس تا به این بخش مرده درونم رسیدم سرم و برگردونم از نگاهم میترسه یا باهاش غریبس...نمیدونم باید باور کنم زندس یا چالش کنم و همه عمرم براش عذاداری کنم...واسه یه بخشی که مردوندمش و بعد هم کتمانش کردم....شاید همون لحظه مرده بود با رفتارای اون و نتیجه گیریهای من ....

گاهی چه زود میگزرد

 سال 2014 که مهاجرت کردم ...این متن رونوشتن...قبل رفتن تیکه تیکه هرروز...خیلی سخت بود الان دو سال و خورده ای میگزره ازش...هر دفعه این متن و میخونم تمام حس اون موقع یادم میاد ...یاداوریش بد نیست... ادامه مطلب ...