گاهی چه زود میگزرد

 سال 2014 که مهاجرت کردم ...این متن رونوشتن...قبل رفتن تیکه تیکه هرروز...خیلی سخت بود الان دو سال و خورده ای میگزره ازش...هر دفعه این متن و میخونم تمام حس اون موقع یادم میاد ...یاداوریش بد نیست... خب من نمیدانم کله ام هوا دارد و یا شاید چون زیادی سبکم روی زمین بند نمی شوم...و یا شاید به قول همکارم جسورم و یا به قول اون یکی ریسک پذیرو زود رنج و یا بقول طب سنتی ایرودا و مربی یوگایمان یک واتایی اصلم در هر صورت که...من آدم دلبستنهای از خود بیخود شدن نیستم...نبودم یعنی...شاید که شدم!!! یعنی او کرد مرا اینگونه...از بس عشق به من یاد داد...هر حیوانی هم بود رام میشد دیگر پگاه چموش کله خراب که جای خود دارد...داشتم میگفتم...اهل این قبیل دلبستنها نبودم که در همین هفته های آخر عین جملات مشابه را شنیدم از دوستانم و همینطور خواهرم!!!!....ولی اینطور ها هم نبود انگاری!!!؟؟؟؟...با اینکه خیلی زیاد تمرین رفتن کرده بودم...خدا شاهد است در طول عملیات سخت خداحافظی چه فحشها که به خودم ندادم که ای ابله آبت نبود نونت نبود این هدفت چه بود...یعنی من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود...بله عزیزانم و تا میشد از چشم در چشم شدن با پدرو مادرم و و خواهر و برادرم و دوستانم و عزیزانم دوری میکردم و یا سعی میکردم با کل قوا چشمانم را باز نگه دارم تا تر نشود تا برقش بیشتر تر نشود...ولی نمیشد که همانهایی هم که نمیدیدمشان و تنها صدایشان را میشنیدم اشکم را جاری میکردند...و خدا شاهد است چه فحشهای کافدار کشدار یکه نثار شخص شخیص خودمان نکردیم....

بله...اینجا خوب بود...خانواده بود...کار بود...بیشتر از خرده نانی هم بود...سقفی بود و صداهای آشنای خوش آیند و ناخوشایند بسیار...اکسیژن هم بود البته...بعله...ولی من فکر نمیکردم رفتن و کندن اینقدر برایم سخت باشد...اصلا فکرش را هم نمیکردم...من آدم نوستالژی نیستم و خیلی کم به گذشته میپردازم و نگاهم بیشتر رو به جلو و آینده هست....ولی ولی این رفتن مرا مواجه کرد با حجم عظیمی از دلبستگی...شوکه شدم....از این همه دوست داشتن و دوست داشته شدن...از اینکه دیگر این صداهای آشنا را نخواهم شنید....این خیابانهای تکراری را نخوام دید... برای همین این تکراریهای گاها خسته کننده را دوباره دیدم و چشیدم...مسیری که هرروز با تاکسی میرفتم...مغازه ها...و مردم...مردمم...من از این حجم عظیم دلتنگی به یکباره جا خوردم...بله من شوکه شدم!!!! از خودم!!!...دلبستگی به ماشینهای درب و داغون خطی...که دیگر من رامیشناسند که فقط صندلی جلو مینشینم و شده صبر میکنم منتظر ماشین بعدی و غرو لندهایشان که خانم ده دقیقه بیشتر راه نیست و نمیفهمند من از کلاس یوگا که می آیم اجازه نمیدهم نعشگی کلاس یوگا  از سرم بپرد دوست دارم کل مسیر را ببلعم راحت بدون هیچ فشار و دست کس دیگری در پهلویم...دیگر برای خریدهایم چانه نمیزنم...باورم نمیشد دلم برای دختر تپلی که منشی کمیته یوگا بود تنگ شود و وقت خداحافظی چشمان هردومان برقش بیشتر تر بشود و با اینکه رژ گونه محبوبم را شکست اینقدر برایم عزیز بماند...از بس مهربانیش سرریز است... باورم نمیشد اینقدر برای همین همکاران درپیتم که از دستتشان فرار کردم دلتنگ شوم و این روزهای آخر با آنها مهربانتر شوم و وقتی هدیه شان را به من میدهند اشکانم چیلیک چیلیک بیاید!!!...الیته که قبلش به خودم قول داده بودم هروقت گریه ام می خواست بیاید گریه کنم و همینطور به خودم قول داده بودم از هرکس ناراحتم بار تاراحتی را همینجا خالی کنم هرچند با روشهای دور از آدمیت و از خدا که پنهان نیست این کار را هم کردم و جیگرم هم خنک شد و ششم هم حال آمد....این روزها که نه این هفته های آخر مواجه شدم با حجم وسیعی از فکرهای مالیخولیایی یعنی فکر میکردم رو به جنونم و شاید هم بودم...که خوردم به نوشته ای از دکتر شیری در مورد عقده مادر و فهمیدم خاصیت مواجه با تازه های زندگی همین است ...حوصله توضیح بیشتر ندارم کتابش را بخوانید برای من کله خراب مفید است که خودم را اینگونه بشناسم و نگذارم در لحظات تصمیم و تغییر این لایه های مخفی اینگونه مشوشم کنند...و الیته که من کار خودم را میکنم:) ولی میخواهم با لذت طعم جدیدهای زندگی را بچشم..باورم نمیشد اینقدر خانواده ام برایم پررنگ باشند و اینقدر دلبستگیهایمان زیاد و عمیق...بله آدم گاهی با خود جدیدی و خودهای جدیدی مواجه میشود...عجیب عجیب....فقط کافی است مثل مسافری در گذر همه چیز را نگاه کنیم که به راستی هم هیمنگونه است....و من اینروزهای آخر را مثل طناب بازی روی بند قدم برمیداشتم...ارامتر...سبکتر...با مکثهای طولانی تر ..و این شاه بیت سیاوش قیمشی را تکرار میکردم که می فرمایند...

سر بچرخونی مسیر روبروت و باختی

از پل تردید با قلبت گذر کن با خودت

و بماند که این تردید و ترس چه بر سر آدمی نمیآاورد...هرچقدر هم یوگا کار کرده باشی و ادعایش را داشته باشی..البته این قسمتش هم وصف حال ما بود( با تشکر از ویدا که مارا با این آهنگ آشنا ساخنتد ...که موسیقی متن این روزهای زندگی ماست)

هر زمستون پیش از اینکه ریشه پابندت کنه

شاختو بردارو تمرین تبر کن با خودت

یا بسازو دونه دونه مرگ برگات و ببین

یا بسوزو شعله ور کن جنگلی رو با خودت

....آنالی خیلی خیلی زیبا مهاجرت را تعریف کرده که 

 "مهاجرت داستان ترسناکی ست. از آن داستان هاییست که فکر می کنم قهرمان هایش باید آدم های بی اندازه شجاعی باشند. آنقدر شجاع که بتوانند دل از همه چیز بکنند، چند کیلو بار ضروری بریزند توی چمدان، برای آخرین بار خانه و کوچه و شهرشان را نگاه کنند و دور شوند. شاید برای چند سال، شاید برای همیشه.

خواستم بگویم دل کندنی در کار نیست...که نمیشود کند  که اگر میشد راحت تر بود...مهاجرت مثل دونیمه شدن است...دستو پایت اینجا و آن یکی دست و پایت آنجا ...بطن چپت اینجا و آن یکی آنجا...مثل یک دوپاره شدن خودخواسته است...مثل یک پشت کردن با ناله و گریه و نگاهی رو به افق...مثل ...مثل همان بخش آخرش  مهاجرت مثل مها جرت است..مثل جر خوردن...جر می خوری...برای همیشه تا همیشه بخیه هم که بزنی باز هم جایش خواهد ماند برای همیشه تا همیشه!!!!!...   

اعتراف میکنم این وبلاگ نویسی و ویلاگ خوانی را برای فرار از محیط بی هیچ کارم جور کردم...و همین جای مجازی شد یک جای حقیقی برای یاد گرفتن و دوست داشتن و دوست داشته شدن آدمهایی که ردی در زندگیم گذاشتند...و هستند و خواهند ماند:)...باید خودم را وقف دهم بدون هیچ دست آویزی...می دانم سخت خواهد بود ولی شدنیست....شاید آمدم نوشتم و آن موقع پگاه دیگری خواهد نوشت که مطمینا دیگر برنامه نویس نیست و مطمینا که یوگینی هست :)....ولی فعلا کافیست...باید خو کنم به این جدیدهای وارد شده به زندگیم با همه طعمی...دست گرم تک تک دوستانم را می فشارم و روی ماه ندیده تان را می بوسم...برایم دعا کنید و همین که گاهی اسمم و یادم از قلبتان عبور کند بدانید انرژیهایتان قلبم را گرم میکند..

اکثر دوستان همیشگی ویلاگم شماره تماسم را دارند و شماره تماسشان را دارم شماره جدید را خواهم داد ... و آدرس ایمیلم را.. از آن طریق در تماس خواهم بود ..می بوسمتان ... و دوستتان دارم...

پی نوشت: این متن و همون روزای آخری نوشتم یکباره دیگه از ویدای عزیزم تشکر میکنم باورت نمیشه ویدا اون حرفها و حمایتهات پشت تلفن چقدر تو اون روزهای آخر برام ارزشمند شد ...برای اینکه بقیه هم بدونن من روزای آخر همش اشکم جاری بود واقعا جرات نیمکردم تو چشم مامان و بابام نگاه کنم و خدا شاهده بارها بارها اشکم جاری شد و سریع پریدم تو اتاقم چون ویدا گفت سعی کن جلوشون محکم باشی که اعتماد کنن م یتونی که داری میری تو کشور غریب و باید یاد بگیری با محکمتر از اینی باشی که هستی ....باور کنید اون روزای آخر تعطیل تعطیل بودم ....و هروقت میرفتم به سمت تردید و ترس حرفای ویدای عزیزم آرومم میکرد مرسی ویدای مهربون که اینقدر واسم وقت گذاشتی امیدوارم بیای اینجا و مهمون خودم بشی و بتونم تلافی یه کوجولو از محبتت رو در بیارم :) ....الان که دو هفتس اینجام خدا رو شکر میکنم که همه چیز خوب پیش رفته کامل جاگیر نشدم و درسهام شروع شده به زبان انگلیسی و خب زمان میبره تا جا بیفتم....اگر نبودم بدونید دلیلش اینه و لی به یادتون هستم ...می بوسمتون

کسی م یدونه من چطوری م یتونم از مطالب ثبت موقتم بک آپ بگیرم

راستی ورزش یادتون نره :) نمیشه که من یه چی بنویسم یعد واسه یوگا تبلیغ نکنم که....

متنش جدی بود همراه اشک واسه همین متنش ادبی شد...دوسدون میدارم:)...

NAMASTE

نظرات 3 + ارسال نظر
شالیزار شنبه 18 اردیبهشت 1395 ساعت 16:09 http://shalizaar.blogfa.com

پگاه عزیزم من خیلی وقته وبلاگتو میخونم, از اون وقتی که توی وبلاگ قبلی بودی, و چقدر نوشته هات پر از آرامش و انرژی هستن.
مهاجرت واقعا کار سختیه, و به قول آنالی آدمایی که مهاجرت میکنن خیلی شجاعن, خیلییی, من چند ساله بهش فکر میکنم ولی هنوزم مطمئن نیستم که آیا میتونم برم و دلم برای یه عصر بی حال که پیش مامان بابام باشم و بی هیچ حرفی حتی کنارون ولو بشم:)
اما تو واقعا هم آدم شجاعی هستی هم قوی, از اون آدمایی که همیشه تحسینت میکنم.
آرزو میکنم هر جا که هستی موفق باشی و دلت خوش باشه

شالیزار عزیز مرسی از کامنتت...قوی و شجاع این مهاجرت خیلی من رو عوض کرد خیلی یه جورهایی گم شدم و تازه شاید دارم پیدا میشم....مهاجرت هم بازی به دست اوردنها و از دست دادنهاست باید ببینی کدوم ور به کدوم ور میچربه ...خوشجال شدم برام نوشتی

شیرین شنبه 18 اردیبهشت 1395 ساعت 14:37 http://www.ladolcevia.blogsky.com

سلام پگاه جان
واقعا سخته آدم تمام زندگی اش رو بکنه توی 22 کیلو بار! خداحافظی هم که جای خود داره ... من از بیست سالگی بیرون از خانه پدری زندگی می کنم و هر بار با چمدان پیششان رفته ام با اینهمه هر بار موقع خداحافظی با اعضای خانواده واقعا آن "من با چشم خویشتن دیدم که جانم می رود" سر جای خودش است و روح و روانم رو نابود می کنه.

سلام شیرین عزیز میفهمم چی میگی شیرین سخته ....همیشه هم سخته

عشقی شنبه 18 اردیبهشت 1395 ساعت 14:05 http://m-eshgi.blog.ir

سلام خسته نباشید.در هرکجا هستید انشاءالله خداوند محافظ و یاورتان باشد.لطفا اگر وقت کردید به وبلاگ من حقیر هم سری بزنید.خیلی ممنون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.