روز مادر 8 می

دیشب شب عجیبی بود...ایمیلش را به هزار چیز تعبیر کردم...و ناراحت از اینکه به جای این موش و گربه بازیها بهتر نیست رک و راست حرف بزند...و یا بمانیم و باشیم یا تمام و خلاص ...البته خلاص که نه ولی تمامش کنیم...بعد دیدم جور دیگری هم میشود بهش نگاه کرد اینکه شاید او هم در شک است و میترسد بیاید و حرف بزند و میخواهدنظر من را بداند از بین همین ایمیلها ...بعد یک غم بزرگی افتاد نه دلم و یک بغض بزرگتر...دیدم این روش دوم نگاه کردن به قضیه هم امگان دارد برای همین توپ را شوت کردن در زمین او ...تا خودش موضعش را مشخص کن...ولی ته دلم غوغا بود...و ان بغض لعنتی...نشستم به کاویدن درون خودم...یک چیزی ان پایین پله ها افتاده بود ...پیچیده بودندش رد یه پارچه گهنه وصله دار و همینطور بدون تکونی افتاده بود پایین پله ها و پشتش هم به من بود...حس کردم این من سه ساله ام است ولی خیلی کوچکتر بود مثل یک نوزاد مثلا 9 ماهه بود ...تپل و سالم بود  صورتش نشان میداد خوب بهش غذا داده اند ...ولی چشمانش بسته بود و گردنش از عقب اویزان بود وقتی که بغلش کردم...انگار مرده بود ...در اغوشم دستانش اویزن بود و گردنش کامل از عقب افتاده بود با چشمهای نیمه باز...وحشتناک بود ...ادم را یاد کودکان در مناطق حنگی میانداخت بعد از بمباران....خیلی دلم سوخت...خیلی گریه کردم...خیلی زیاد با صدای بلند...انگار که خودم کشته بودمش...خیلی نازش کردم در آغوشم گرفتمش مثل یک مادر ...حس کردم تنش گرم است نه سرد نبود و انگار خودش را چسباند به من به سینه ام و صورتش را در اغوشم پوشاند ولی تا سرم را میاوردم پایین که نگاهش کنم باز گردنش همینطور اویزان بود عقب با چشمهای نیمه باز...مثله اینکه از نگاه من بترسد هی بهم نزدیک میشد تا سرمو میگرفتم بالا که رو به اسمون گریه کنم ولی تا نگاش میکردم گردن اویزون میشد مثه مرده ها...واقعا ایمان اوردم که اره یه چیزی درون من خیلی خیلی وقت پیشا مرده...یه چیزی که نمیخواستم ببینمش ...شاید واسه همینه از نگاهم فرار میکنه از بس بهش نگاه نکردم از بس تا به این بخش مرده درونم رسیدم سرم و برگردونم از نگاهم میترسه یا باهاش غریبس...نمیدونم باید باور کنم زندس یا چالش کنم و همه عمرم براش عذاداری کنم...واسه یه بخشی که مردوندمش و بعد هم کتمانش کردم....شاید همون لحظه مرده بود با رفتارای اون و نتیجه گیریهای من ....

گاهی چه زود میگزرد

 سال 2014 که مهاجرت کردم ...این متن رونوشتن...قبل رفتن تیکه تیکه هرروز...خیلی سخت بود الان دو سال و خورده ای میگزره ازش...هر دفعه این متن و میخونم تمام حس اون موقع یادم میاد ...یاداوریش بد نیست... ادامه مطلب ...

مرا جای خودم بگزار

روز ششم. اینسر ی تا اومد بهانه دوری و تنهایی بگیره و یه مشت ترس قلمبه بریزه تو اون دل کوچیک...تو چشاش نگاه کردی خیلی خیلی جدی و مهربون ...مثه وقتایی که شراب میخوری  چشات خیس بود...به قول اون یارو ...اوففف...نگاش کردی بش گفتی ببین نترس من هستم هرچی بشه من هستم من الان بزرگم قویم طعم عشق رو چشیدم ...واسه خوودم کسی هستم...نترس ما با هم میتونیم با هم و با اونم میتونیم...بیا بغلم یادت نره دیگه بچه نیستم از پس خودم برمیام...شاد باش ...بزار ببینیم چی میشه...یه فضا بده به خودت به من به اون...نزار ترس مثل بقیه وقتا بزاره به هم بچسبین بدونه اینکه بفهمین چی میخواین از هم و از اون رشته اتصال...اروم شد...ارومتر شد...تو دلت گفتی کاشکی اروم بمونه ...همینطور اروم  و مومن....هممون انگار بزرگ شدیم...بعد رفتن تو بود...بازتر شدیم...زن هم بازتر شد...واسه اولین بار تو عمر سی و خورده ای سالت تو چشات نگاه کرد...اره تو چشات نگاه کردو گفت بشین تصمیم بگیر...تکلیف خودت رو روشن کن...پا همه چیزش باش...عجیب بود...یه لحظه موندی تعجب کردی ته دلت خوشحال شدی...بازم خودت و لوس کردی ترسات و گفتی و اون بیخیال مثله همیشه جوابت رو به کولترین روش ممکن داد....خیلی وقت بود بلاتکلیف بودی خیلی وقت بود بلاتکلیف بودین....خودتم نمیدونستی میخوای چی بشین ....اونم همینطور ....همونی بود که بود فقط تورو اضافه کرده بود به زندگیش ...مگه میشه ...مثه اینکه  تو تو یه خونه یک اتاقه داری با همه مبلمان و دکور بعد یهو  میری یه سری مبل جدید میخری و خب میخوای اون سری مبل جدید رو بدون جابجایی هیچی جا بدی تو اون یه اتاق کنار باقیه وسایل...خب نمیشه بالاخره گاه و بی گاه پات گیر میکنه به لبه های مبل جدید و حتی قدیمی...بالاخره چارتا ادم میخوان بیان خونت و همینکه میان گیج میشن از این مدل دکوراسیون...شاید واسه اینه که این مبل جدید هیچ فرقی با باقیه وسایل کهنه نداره ...حتی نو و جدید بودنش انگیزه ای نمیشه واسه یه تکون واسه یه تغییر...شاید واسه اینهه که اصلا نوییش رو نمیبینه ...هرچی هست حس گهیه...ادم پر از خشم میشه و این خشم به روشهای مختلف میاد بیرون و خودش رو نشون میده....چقدر دلم یک حالی است...یک حال یک جوری انگار یک ماهی درونش هست...هی بیخیال از حال من از اینطرف به انطرف شنا میکند...اون ته ته ارومم ولی گاهی دلم میگیرد وقتایی که اینجا ساعت 3 هست و اونجا ساعت 8 شب ...

بیا بغلم

روز پنجم. هنوزم باورش برات سخت بود که تمام اونچه که از سر گذروندی همش به خاطر اون گودال تنگ عمیق بوده...تمام اونچه پیش اومد همش به خاطر حرکت دورانی تو بوده در اون گودال بدونه اینکه یه بار سرت و بالا بگیری...یعنی میگرفتیا ولی حجم دروغی که به خودت میگفتی اونقدر بود که چشاتم درست نمیدید...دروغ نه حجم ترست ..حجم اون همه غم تو دل اون بچه ...یه بخشی ازت بچه مونده بود...یه بچه شیرخوار...دقیقا یه بچه که دهنش بوی شیر میده و بوی گهش نشونه آزاد شدنش بود...بچه ای که همش دنبال یکی بود که خودش ول کنه تو بغلش و تموم اون ترس رو گریه کنه ولی از اونطرف هم اون گودال نمیذاشت این کارو کنی از بس تو رو.. اعتماد تورو ...از ادما جدا کرده بود با اون عمق لعنتیش ...که هوی ببین زیادی نرو تو بغلش زیادی به شونه هاش تکیه نکن اخرش جات اینجاست تو همین گودال تنگ و اون نمیخواد با تو بیاد تو این گودال اون میره....اون میره اون میره اون میره اون ولت میکنه و میره...مانترای تو بود تو اون گودال ...یه بار میگفتیش هزار بار میشنیدیش...چه جنگ سختی بود ...بین قلبی که پر از احساس و عشق بود ...با گودالی که دیواراش ضد عشق بود نه میزاشت عشق ازش رد بشه نه عشقی بیاد توش....چه جنگ خونینی بود ...چه تضاد عمیقی بود..چه کار کرده بودن با اون بچه کوچولو چه کار کرده بودن ...,ولی دیگه کاری نمیشد کرد...چیکار میشد کرد...گهی که زده شده بود زده شده بود...میرفتی یقه اون مرتیکه رو میگرفتی ...هیییی... بیشتر از اینکه بخوای کینه ازش داشته باشی دلت براش میسوزه چون الان میفهمی چی میکشید شاید یه حسی مثل تمام این سالهای تو رو تا این سالهای پیری داره همراه خودش میکشه...اره دلت براش میسوزه...خیلی هم میسوزه...میرفتی خر اون زن رو میگرفتی...دلت واسه اون هم میسوزه ولی یه جورایی بهش افتخار میکنی ...به خودداریش یه صبوریش به اینکه اینقدر حسش قوی بوده که بدونه اینکه کتاب بخونه یا خیلی بخواد با کلاس باز ی  در بیاره به حسش اعتماد کرده و سعی کرده زندگیش رو بسازه...حتی تنهایی....خر باقیه رو میگرفتی ...خندت میگیره این همه سال اون بقیه بودن که ول میکردن میرفتن یا من بودم که یه جوری هولش مدادم که برن...اصلا اگه کسی میخواست بمونه واست عجیب و فیر عادی بود ..یواش یواش رد پای اون ترس و گودال رو تو زندگیت داری پیدا میکنی...هنوز ترس هست هنوز گودال هست...ولی تکرار اون داستانها تو نوری که از دهانه گودال میزنه تو چشت غیر ممکنه...اره غیر ممکنه...دیگه تو قربانی و مفعول نبودی ...و همه اون ادما مثه هم بیشعور نبودن ...تو هم فاعل بودی و فعال تو هم الگویی داشتی که هم اون ادما رو طبق الگوی خودت برش میزدی و پرت میکردی یه طرف...ولی اون اینقدر موند تا قیچی  از دستت افتاد ...هرچی خواستی اونم برش بزنی مثه بقیه نشد که نشد...تا یهو به خودت اومدی...تا یهو اون قیچی  رو دستت دیدی ...این دیگه چیه...تا یهو چشت و بازتر کردی و الگوی پیش فرض و رو میز دیدی...اونموقع بود که چشات اشک شد و قیچی از دستت افتاد...یهو چش چرخوندی و اون بچه بدبخت و که معلوم نبود چند ساله داره تو گه خودش دست و پا میزنه رو دیدی...چقدر تنهابود چقدر غمگین بود چقدر نا امن...بغلش کردی یعنی داری سعی میکنی که بغلش کنی...تو گوشش میگی عزیزم من و ببین من الان یه زن کاملم میتونم ازت نگهدار ی کنم...تنها هم که بمونی بازم من هستم...خودمون از پس همه چی برمیام...بچه از گریه نفسش بند اومده تنها ...تنها...دوباره محکمتر بغلش میکنی...اخه چرا اصن تنها بمونیم...ما هم عاشق میشیم ما هم تکثیر میشیم ما هم یه خونه خواهیم داشت گرم و زیبا ...پر از گلدونای رنگی ...یه میز که همیشه یه ظرف میوه تازه روشه ...یه اشپزخونه که همیشه اجاقش گرمه و بوی ادویه ها ش تا چند تا خونه اونور تر میره...یه کابینت پر از انواع چایی واسه وقتایی که مهمون میاد...چون تو چه ده نوع چایی داشته باشی چه یک نوع باز هم چایی سبز میخوری..اونم نه کیسه ایشو ....یه اتاق پر از نور ...یه اتاق پر از عشق...یه اتاق پر از کتاب و کارای هنری...من و ببین یه خونه خواهیم داشت پر از صدای خنده بچه ...پر از صدای زمزمه عشق...قرارم نیست همه ول کنن برن..چرا برن ...کی دوست داره خونه به این قشنگی رو ول کنه...اینقدر که تو ظرفیت عشق دادن داری...این همه عشق و این همه سال خفه کردی تو خودت...همش قلمبه شده بیاد بیرون...بچه اروم شده یواش یواش سرش رو شونت میفته و میخوابه...همینطور که تو بغلت خوابه یه نگاه میندازی به همه اونا که مصخرشون میکردی...همه اونا که فکر میکردی اویزونن...به همه اونا که حسودی میکردی...به همه اون بداخلاقیهات...سرت و تکون میدی اروم و تو قلبت میگی من میسازم ..من پرورش میدم...من یه زنم و پرورش دادن تو وجودمه...من دارم پرورش میدم ...