حیف بودی ..

 
 سر خاکش نرفتم ...یعنی تو راه اومدنه از فرودگاه ساعت چهار صبح به داداشم گفتم بریم...با یه اکراه زیادی گفت حالا  ممممم باشه اگه میخوای بریم بزا من برم چند نخ سیگار بخرم بعد میریم و من دیدم که نه  نمیتوانم...باز هم سرخاکش نرفتم ولی مشهد برایش کلی نماز خواندم بعد یکهو وقتی پیرزنی را دادم که به سبک خودش گریه میکرد و رازو نیاز بعضم ترکید...چهار هفته ام تمام شد و من سر خاکش نرفتم یک روز مانده به برگشتم فک کنم سه شنبه بود یا هرچه  آخر هفته نبود مطمینا چون آرام بود و خلوت...شاید هم جمعه بود ...بالا خره رفتم ...برادرم نیامد بیرون اون قبرستون موند با مادرم رفتم داشتیم نزدیک میشدیم بعضم کرفت یکهو آوار شد در چشمانم و صدایم که من نمیخوام بیام دوست ندارم ببینم...که مادرم مثل همیشه آرام و صبور گفت خودت خواستی خب....من رفتم اینبار برایش سنگ قبر گذاشته بودند با عکسش دلم چرک شد سیاه شد پر از غم شد...مثل اینکه زیادی درد کشیده باشم بعد مغزم یک جورهایی بخواهد آن بخش از خاطره مردن را پاک کند ...که مثلا او هنوز هم هست و من دورم که نمیبینمش و از این داستانهای تخمی تخیلی...ولی دروغ چرا ...همین تخمی تخیلیها را بیشتر دوست دارم تا باور مرگ ش.....یعنی هروقت مرور میکنم بودنش را و صدایش را و همه خاطره هایی که باهایش داشتم را تا به اون مرگش نزدیک میشوم کلا انگار مخم میرود صفحه بعد...نمیدانم این طبیعی است یا نه ولی اینطوری است دیگر برای همین هم دوست ندارم اصلا اصلا سر مزارش بروم اثلا...دوست ندارم به یک سنگ با عکسش نگاه کنم و بعد با خودم بگویم این ننه جانم هست ها....نه دوست ندارم دوست دارم هنوز هم مثل بچگیهایم تصورش کنم که زیر چادر گلدارش قایم میشد ...دوست دارم همانطور قد بلند و راست تصورش کنم و یا تصویری که ازش با آن کت و دامن آبی نفتی شیک در عروسیه آخرین دخترش داشتم....کلی جز زدم که دو تیکه از لباسهایش را که پوشیده است برایم بیاورند میخواستم بویش را بدهد وقتی به دستم رسید اصلا بسته را باز نکردم اصلا اصلا...همانطور بسته و آوردم با خودم اینجا انداختم ته کمدم...شاید عادی باشد وبی همین هست...فعلا...

وقتی خوابش را میبینم از آن خوابهایی که واقعی واقعی است و خودش هست و روحش و یکهو قلبم از جا کنده میشود میترسم ...میترسم یک خبر از انجا آورده باشد که خوب نباشد و بعد من دلهره بیفتد به وجودم که باز قرار است چیزی شود..مقل آندفعه که خبر مرگ شوهر خاله را آورد ...آی ننه جانم دلم تنگ میخواهدت ...حیف بودی ...

همچنان آخرین روزهای مادر و دختری را در خارجه طی میکنیم....خوب است خوش میگذرد با دوستانمان دورهمیهای زنانه داریم ....فک کنم با مادرم درونا آشتی کردم ....یعنی فهمیدیم که با هم فرق داریم خیلی هم فرق داریم من دنیایم خیلی با دنیای مادرم فرق دارد ولی انگار هرچی بیشتر میگذرد شبیه تر میشویم....در هر صورت که خوب است ...مادرم اینقدر که با دوستان من حال میکند با دوستان خودش حال نمیکند ...

نظرات 2 + ارسال نظر
پاییزی دوشنبه 2 شهریور 1394 ساعت 11:42

هعی... گاهی آدم می مونه باید چی بنویسه...
روحشون شاد

لحظات مادر و دختریتون پر از شادی و خوشی باشه

سلام مرسی لاله ای

دخترمریخی یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 20:45

روحش شاد باشه عزیزم
امیدوارم کنار مادر و بقیه خانوادت خوش بگذرونی

سلام مرسی مرسی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.