هدف این لحظه ها

امروز دو کیلومتر دویدم...

 

یعنی هم پیاده روی سریع کردم هم دویدم تقریبا 20 دقیقه طول کشید نیم ساعت هم یوگا کردم...راضیم خوبه ...اگر بتونم حداقل یک روز در میون روزی یک ساعت ورزش کنم عالیه.شاید سطح این اندروفین برگرده به میزان قبل و انرژیم بیشتر تر بشه...رادیو جوان هم تو همون دویدن یک عدد میکس از اهنگهای قر دار جدید و قدیمی گذاشت که عالی بود برای جشن و رقص و پایکوبی...دیگه اخراش یکم قر هم دادیم...خیلی دوست دارم یک کلاس رقص برم...یعنی با فیزیک من هم بیشتر سازگاره..

ورزش خیلی خوبه ...خشم رو خالی میکنه سعی میکنم وقتی عصبانیم بزنم بیرون بدوم یا قدم بزنم...حتی حس میکنم وقتی میدوم یا دوچرخه سواری میکنم گرفتگیهای کتف و شونم میاد بیرون...آری آری در حالت عادی بسر نمیبریم...احساس میکنم وقتش یه شخمی بزنم خودم و ...تکلیف خودم و رو با خیلی چیزها باید روشن کنم...


و اما هر وبلاگی هدفی داره...وبلاگ قبلی رو زمانی شروعش کردم به نوشتن که افسرده بودم یعنی درگیر دفاع فوق و بعدش هم افسردگی...بعد یک جورهایی فهمیدم خودم مسیول زندگی خودم هستم و بس و بعد یواش یواش خوب شدم و هدفهای جدید و یوگای زیاد و تمرین اینکه چطور داشته ها رو ببینم و شگرگزار باشم و بعد سفرهای خارجی و بعد مهاجرت و دنیایی از جدیدها...

این وبلاگ هم باید هدف داشته باشه و هدف من تو این وبلاگ نه روزانه نویسی که یاد گرفتن و تمرین بودن در لحظه های زندگی است...بزارید توضیح بدم...من یک آدم هدف گرا هستم...یعنی اگر یگ روز چیزی دستم نباشه که بخونم یا گار ی نگنم یا هدفی نداشته باشم احساس عذاب وجدان میگیرم...یعنی نمیتونم مثل ادم بشینم به ترک دیوار خیره بشم....همش می خوام یک باری روی دوش خودم بزارم...جوونتر که بودم میخواستم دنیا رو تکون بدم....بعد دیدم من خیلی هنر کنم بتونم یه کاری برای خودم و خانواده خودم بکنم دنیا پیشکش...بعد این میشه که حرص خیلی چیزها رو میخورم...اینکه چرا خیلی چیزها سر جاش نیست...بعد میخوام سعی کنم درستش کنم...برای همین همیشه یک دردی رو پشت کتفهام حس میکنم از بس بار گذاشتم روش...حالا بماند که یکسری از این بار از خانواده ناکارآمد و چه چه و چه بوده....ولی حالا که فهمیدم میخوام این ذهن و آروم کنم...که حداقل این دکترا رو با لذت بخونم و تمام کنم بدون اینکه از خودم توقع داشته باشم بهترین باشم و مثلا به به و چه چه زیاد ی واسه خودم بخرم ...عادی باشم و معمولی ....و از چیزهای دیگه زندگی هم لذت ببرم....تهش اینکه تو این سن به این نتیجه رسیدم به خاطر تربیت اشتباه و فرهنگ بد زندگی رو زیادی سخت گرفتم در صورتی که زندگی به فلانشم نیست پدر من که در اومده و هر کاری دلش میخواد میکنه و هرجور دلش میخواد میچرخه پس بهتر منم زیاد این زندگی رو جدی نگیرمش حالا که اونم اینطوره....

هدف این وبلاگ لحظه ها هم اینه که جرات پیدا کنم لحظه های معمولیمو قبو ل کنم و این لحظه های معمولی رو به لحظه های آرامش معمولی تبدیل کنم....یک جورهایی میشه دنباله وبلاگ قبلی ولی جهت دارتر...تو اون وبلاگ یوگا یکی از چیزهایی بود که باعث میشد لحظه هامو زیبا تر تر بسازم...و خیلی چیزهای دیگه که بهم حس خوبی میداد اینجا هم میخوام از چیزهایی بنویسم که باعت میشه حس کنیم ماییم که لحظه هامون رو میسازیم و سوق و جهتش میدیم نه زندگی ....

نظرات 2 + ارسال نظر
persy شنبه 24 مرداد 1394 ساعت 17:28

واقعا پست هاتون آرامش میدن

چه خوب

پاییزی دوشنبه 12 مرداد 1394 ساعت 11:44 http://yekfaslesevomii.blogsky.com

و مثل همیشه من بهت میگم که من به تو افتخار میکنم

ممممممممممم مرسی دوسم >)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.