یک بار یکی بهم گفت انگار به یک منبع انرژی وصل هستی که همیهش و همه جا شارژت میکنه....از این دست کامنتها زیاد گرفتم چشات برق داره ....و شاید همون برق منبع انرژی....و یا اینکه انرژی خوب یدار ی ...و این اخر یکه انرژی زندگی رو ادم درونت حس میکنه....بعد با خودم فکر کردم انرژی زندگیدورن من پس این ادم گنده دماغی که هر از گاهی میاد بیرون و جریان زندگی رو استاپ میکنه کیه...اینانرژی زندگی کجاست من دارم فیلم باز یمیکنم یا نه واقعا همچین حسی درونم هست که منتقل هم میشود...
دیشب شب عجیبی بود...ایمیلش را به هزار چیز تعبیر کردم...و ناراحت از اینکه به جای این موش و گربه بازیها بهتر نیست رک و راست حرف بزند...و یا بمانیم و باشیم یا تمام و خلاص ...البته خلاص که نه ولی تمامش کنیم...بعد دیدم جور دیگری هم میشود بهش نگاه کرد اینکه شاید او هم در شک است و میترسد بیاید و حرف بزند و میخواهدنظر من را بداند از بین همین ایمیلها ...بعد یک غم بزرگی افتاد نه دلم و یک بغض بزرگتر...دیدم این روش دوم نگاه کردن به قضیه هم امگان دارد برای همین توپ را شوت کردن در زمین او ...تا خودش موضعش را مشخص کن...ولی ته دلم غوغا بود...و ان بغض لعنتی...نشستم به کاویدن درون خودم...یک چیزی ان پایین پله ها افتاده بود ...پیچیده بودندش رد یه پارچه گهنه وصله دار و همینطور بدون تکونی افتاده بود پایین پله ها و پشتش هم به من بود...حس کردم این من سه ساله ام است ولی خیلی کوچکتر بود مثل یک نوزاد مثلا 9 ماهه بود ...تپل و سالم بود صورتش نشان میداد خوب بهش غذا داده اند ...ولی چشمانش بسته بود و گردنش از عقب اویزان بود وقتی که بغلش کردم...انگار مرده بود ...در اغوشم دستانش اویزن بود و گردنش کامل از عقب افتاده بود با چشمهای نیمه باز...وحشتناک بود ...ادم را یاد کودکان در مناطق حنگی میانداخت بعد از بمباران....خیلی دلم سوخت...خیلی گریه کردم...خیلی زیاد با صدای بلند...انگار که خودم کشته بودمش...خیلی نازش کردم در آغوشم گرفتمش مثل یک مادر ...حس کردم تنش گرم است نه سرد نبود و انگار خودش را چسباند به من به سینه ام و صورتش را در اغوشم پوشاند ولی تا سرم را میاوردم پایین که نگاهش کنم باز گردنش همینطور اویزان بود عقب با چشمهای نیمه باز...مثله اینکه از نگاه من بترسد هی بهم نزدیک میشد تا سرمو میگرفتم بالا که رو به اسمون گریه کنم ولی تا نگاش میکردم گردن اویزون میشد مثه مرده ها...واقعا ایمان اوردم که اره یه چیزی درون من خیلی خیلی وقت پیشا مرده...یه چیزی که نمیخواستم ببینمش ...شاید واسه همینه از نگاهم فرار میکنه از بس بهش نگاه نکردم از بس تا به این بخش مرده درونم رسیدم سرم و برگردونم از نگاهم میترسه یا باهاش غریبس...نمیدونم باید باور کنم زندس یا چالش کنم و همه عمرم براش عذاداری کنم...واسه یه بخشی که مردوندمش و بعد هم کتمانش کردم....شاید همون لحظه مرده بود با رفتارای اون و نتیجه گیریهای من ....
سال 2014 که مهاجرت کردم ...این متن رونوشتن...قبل رفتن تیکه تیکه هرروز...خیلی سخت بود الان دو سال و خورده ای میگزره ازش...هر دفعه این متن و میخونم تمام حس اون موقع یادم میاد ...یاداوریش بد نیست... ادامه مطلب ...